۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

هیچی نیست!

داره رو لبه مبل راه ميره ميگه : 
بهسا ببين
خيليييي مظاوب باش! 

.
يه صداي بلند از بيرون خونه اومده ميگه :
نترس نترس! هيچي نيست!
.
.
ليوان اب پرتقال كج شده يه كم ريخته رو لباسش ميگه :
عيب نداره بهسا!!
.
.
مامانم به اسباب بازيش دست زده ميگه :
اين يكي نه!
اصلا اجازه نيست!

۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

گریه نکن

تقريبا مثه همه اخر شب ها كه چشمام مي سوزه و ناخوداگاه شروع ميكنم به ماليدن و وررفتن به چشمام، امشب هم داشتم همينكار رو ميكردم كه يه هو يه فرشته اومد گفت: 
مامان! گريه نكن!!!

۱۳۹۴ تیر ۲۱, یکشنبه

ای دوست

آخر هفته عزيزترين هام ميان، گفتم يه كم تميز كاري كنم، بچه رو فرستادم بره خونه دوستش. براي اولين بار پيش كسي غير از مامانامون و باباش گذاشتمش. 
صبح بيدارش كردم گفتم: ميري خونه صباجان؟
گفت : به لهه!
بهش گفتم : دختر خوب باش، بايد تنها بري، مامان و بابا نميان. بايد اونجا با صباجان بازي كني تا مامان بياد دنبالت.
گفت: باشه مامان.
گفتم: فهميدي چي گفتم؟ بايد تنها بري!
گفت: باشه مامان.
توقع داشتم بگه : نه، تو بيا، بابا بياد. اما نگفت. رفت. خيلي خوشحال. خيلي ازاد. رفت.
سارا گفت: خيلي خوشحاله. غذاشو خورده. بازي كرده.
توقع داشتم بگه: سراغتونو گرفت، دنبالتون گشت.
اما نگفته، خوشحال بوده، رها بوده، بي من، بي ما.
.
.
وايتكس رو بهونه كردم و اشكم چكيد رو صورتم.
به مرد گفتم: دلش تنگ هم نشده!
گفت: بايد ياد بگيري وابسته نشي ...
شجريان گفت: " به من گفتي كه دل دريا كن اي دوست"
.
.
كارم كه تموم شد. گفتم : برو بيارش.
به شوخي گفت: اگه نيومد چي؟
گفتم: بهش بگو مامان دلش تنگ شده، بهش بگو براش جايزه خريدم، بگو بياد براش كارتون ميذارم...
يه هو ديدم شدم عين مادرم ، كه وقتي رفتنمون دير ميشه، ميگه: دلم تنگ شده، برات فلان چيز رو خريدم، بيا اينجا برات فلان كار رو بكنم ...
يه هو ديدم ، تو جايگاه فرزندي چه راحت با اين موقعيت كنار اومدم | بگذاريم كنار اون گاه گاه دلتنگي رو| يه هو ديدم، تو جايگاه والدين بودن، چقدر سخته اين رفتنه..
ته دلم لرزيد. سوخت.
شجريان گفت: " مكش دريا به خون در وا كن اي دوست"

۱۳۹۴ تیر ۱۸, پنجشنبه

نمنوونم

ديروز صبح ، تو بغلم نشسته بود منم داشتم گوشيمو اسكرول ميكردم، برادرم چند تا عكس از چند تا كيك رنگي رنگي فرستاده بود يه هو گفت : كيك ! كيك!
گفتم : باشه برات درست ميكنم! 
گفت : ابي ، سبز ، زرد؟؟ گفتم : اره از اين رنگي ها ، عصر درست مي كنم! 
پيش خودم گفتم حالا يادش ميره 
عصر پاي اسكايپ به بابام گفت: 
امير( داييش) كيك بخره!
ديدم يادش نرفته ، براش درست كردم . تا اماده شد و اينا ديگه شب شده بود، گفتم صبح بهش ميدم.
امروز صبح بهش گفتم : برات كيك پختم ميخواي ببيني؟
گفت : بع لههه !
كيك رو از يخچال در اوردم و نشونش دادم گفت :
واوووووو مامان
واااااااوو
ممنونممم
دستت درد نكنههه
كيك ابي سبز قرمز
كييييك
عاچقتم !!!
نشست كيكش رو خورد منم رفتم رو ابرا يه چرخ زدم برگشتم بردمش مزرعه

۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

شب بخیر

شب بخير خرسي
شب بخير پيپسوني ( پستونك) 
شب بخير ، گاو 
گود نايت جورج 
گودباي ددي پيگ
گودباي بيدو ( اسمش)
عاقچتم مامان
نمنونم حجت ( ممنونم)
دسيدستورتيدو ( دستت درد نكنه) امير ( دايي)
باااي ميتي ( عمو مهدي)
گودنايت اويد
گودباي صبا
باي عباس
شب بخير مريم
و
....
و همچنان تا يك ساعت ادامه داره داستان ...

۱۳۹۴ خرداد ۱۰, یکشنبه

بدون شرح

از مشكلات ما با بچه مون اينه كه 
وقتي دعواش ميكنيم 
يا 
خودش هم باهامون همراهي ميكنه و بلافاصله ميگه : 
بيدو دس نزن! 
بيدو نكن !
بيدو بشين!
يا در جواب برو تو اتاق ، خودش بلافاصله ميره تو اتاق و در رو هم مي بنده!
كه همه اش موجبات خنده و قهقهه ما رو فراهم ميكنه و تربيت تحذيري رو به فنا ميده
يا
بلافاصله مياد جلوي صورتِ از عصبانيت در حال منفجر شدنت و چشماشو برات شهلا ميكنه! يه لبخند مليح مي زنه و ميگه :
دااالي! يا فورا به رنگ لباست ! اسمت! كارتون در حال پخش! موبايلت ! مگس تو هوا
اشاره ميكنه ، بلكه حرفو عوض كنه!
كه دومي هم مثه اولي موجبات خنده و شادي فراهم ميكنه و تربيت رو مي فرسته اونجا كه رفقامون ني انداختن!!
شما حساب كن ديشب
من و باباش هر دو عصباني از ريختن يه خروار اب از دهنش بيرونيم و داريم بهش ميگيم چرا لباستو براي بار سوم تو يك ساعت گذشته خيس كردي؟؟؟
كه خانم همه اين كارهاي فوق رو كردن ! منم نميخواستم حالا كه باباش داره دعواش ميكنه بخندم سرمو كردم پشت پرده و هر هر خنديدم! تا اومدم بيرون زده زير خنده ميگه : دااااااالي مامااااان!

۱۳۹۴ خرداد ۵, سه‌شنبه

باهوش کوچک


كارهاي اين بچه را دوست دارم!
در كل قربون دست و پاي بلوريش كه مي روم -به قولِ كسي از روزهاي دور- هِچ! اما عجيب نيست؟ ذهنِ كوچكشان چطور مسائل را تحليل ميكند!
بايد گرفت خوردشان! به همين خشانت :))
توضيحِ عكس !
اينها را چيده بودم كه كوچك بزرگ را يادش بدهم ديدم رفته روي "ناين" نشسته و باقي حيوانات را هم همينطور كه ميبينيد نشانده روي بقيه ! 
بهش گفتم : بشين رو "ده" از همه بزرگتري!
همينطور كه سرش پايين بود گفت :
مامان "ده"
بيدو( خودش) "ناين"
اوينك اوينك ( خوك) "ايت"
گوو ( گاو) "هفت"
!!!

۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

بابا حوژژژت

گذاشتمش رو صندليِ پشت دوچرخه و خودم نشستم كه راه بيفتيم گفت : 
بابا حوژژت! 
گفتم: مامان! من مامانم ! بابا حجت نيست رفته سرِ كار!
چند دقيقه بعد: 
مامان حوژژژت !

۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه

۱۳۹۳ اسفند ۲۰, چهارشنبه

بوس

همينجوري كه رو تاب نشسته ، تاب ميخوره 
هي برام بوس مي فرسته
اون لحظه اوج خوشبختي كه ميگن ، همونكه يه عمر دنبالشي همينه به خدا 
حالا نيم ساعت ديگه كه پاشو گذاشته بيخ گلوم ميخواد رو سرم بشينه رو نبينين كه ميخوام دو دستي بزنم تو سرم با همون سر برم تو ديوار!!

۱۳۹۳ اسفند ۱۳, چهارشنبه

قوانین نانوشته

ميگم بده ته ذرتتو بخورم
ذرت رو ميذاره تو ظرف،ظرف رو ميذاره ته دنيا
خداروشكربچه مونم فهميده تو اين خونه بايد ظرف غذاتو دو دستي بچسبي:|

۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه

فوت

مامانم بهش ميگه : چايي داغه عزيزم داغ 
ميگه : غغغغغ
باز مامانم ميگه : مامانم داغه داغ! 
يه نگاه چپ چپي ميكنه با زحمت و كشون كشون ميره از تو سيني نعلبكي مياره ميذاره جلوي مامانم ميگه : 
آآبَ 
و اداي فوت كردن در مياره !

۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

الهی

وقتي غذا تموم ميشه ميگيم : الهي شكر و دستامونو مي بريم بالا! 
حالا پريروز ميگم : الهههي فدات شم !
دستاشو ميبره بالا رو به اسمون پايينم نمياره!!