۱۳۹۴ تیر ۲۱, یکشنبه

ای دوست

آخر هفته عزيزترين هام ميان، گفتم يه كم تميز كاري كنم، بچه رو فرستادم بره خونه دوستش. براي اولين بار پيش كسي غير از مامانامون و باباش گذاشتمش. 
صبح بيدارش كردم گفتم: ميري خونه صباجان؟
گفت : به لهه!
بهش گفتم : دختر خوب باش، بايد تنها بري، مامان و بابا نميان. بايد اونجا با صباجان بازي كني تا مامان بياد دنبالت.
گفت: باشه مامان.
گفتم: فهميدي چي گفتم؟ بايد تنها بري!
گفت: باشه مامان.
توقع داشتم بگه : نه، تو بيا، بابا بياد. اما نگفت. رفت. خيلي خوشحال. خيلي ازاد. رفت.
سارا گفت: خيلي خوشحاله. غذاشو خورده. بازي كرده.
توقع داشتم بگه: سراغتونو گرفت، دنبالتون گشت.
اما نگفته، خوشحال بوده، رها بوده، بي من، بي ما.
.
.
وايتكس رو بهونه كردم و اشكم چكيد رو صورتم.
به مرد گفتم: دلش تنگ هم نشده!
گفت: بايد ياد بگيري وابسته نشي ...
شجريان گفت: " به من گفتي كه دل دريا كن اي دوست"
.
.
كارم كه تموم شد. گفتم : برو بيارش.
به شوخي گفت: اگه نيومد چي؟
گفتم: بهش بگو مامان دلش تنگ شده، بهش بگو براش جايزه خريدم، بگو بياد براش كارتون ميذارم...
يه هو ديدم شدم عين مادرم ، كه وقتي رفتنمون دير ميشه، ميگه: دلم تنگ شده، برات فلان چيز رو خريدم، بيا اينجا برات فلان كار رو بكنم ...
يه هو ديدم ، تو جايگاه فرزندي چه راحت با اين موقعيت كنار اومدم | بگذاريم كنار اون گاه گاه دلتنگي رو| يه هو ديدم، تو جايگاه والدين بودن، چقدر سخته اين رفتنه..
ته دلم لرزيد. سوخت.
شجريان گفت: " مكش دريا به خون در وا كن اي دوست"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر