۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

این یک گزارش کوتاه و شخصی است!

3 ماه است که ننوشته ام. نه اینکه حال و حوصله اش را نداشته باشم. اتفاقا حال و حوصله اش بود. موضوع هم برای نوشتن زیاد داشتم اما وقت نمی کردم . از چهار ماهگی بچه تا 5 ماه و یک هفتگی اش رفتیم خانه. انقدر بهم خوش گذشته که نفهمیدم 40 روز تهران بودن را که برای هر روزش هزار نقشه داشتم را چطور گذراندم. 
بچه واکسن چهار ماهگی را هم زد و رفتیم. خیلی اذیت شدیم . هر دویمان . روزی که از دکتر آمدیم از ساعت 5 تا 7 گریه کردیم. هر دو پا به پای هم. تا دست آخر هر دو تامان از شدت خستگی و بی حالی افتادیم روی تخت و خوابمان برد!
توی هواپیما چندان اذیت نشدیم . تهران هم خوب بود و مثل همیشه کثیف ... 
اگزمای لعنتی هر روز بیشتر و بیشتر می شد و سوال های بی امان مردم که : صورتش چی شده؟ بوسش کردین؟ مریضی ناجوری نباشه؟! و دست آخر در راه برگشت مهماندار که با لحن بدی پرسید : سرخک اینا نباشه؟!! 
اگزمای لعنتی هنوز هم هست . روی صورت و همه بدنِ بچه . برای من دیگر به دردناکی اولین بارها نیست که اگزما روی صورت قشنگش می زد و پوست پوست های دلخراش و بعدش هم که به خونریزی می رسید ... 
توی اینترنت سرچ کردم و بردیمش دکتر. هیدروکورتیزون داد و ده روز با هیدروکورتیزون از شدتش کم شد اما از بین نرفت . هنوز هم صورتش و بدنش همانطور است و خبری از بهبود نیست . یا من سِر شده ام و دیگر به چشمم نمی آید یا واقعا خواندن درباره اگزمای آپوتیک یا سرشتی توی اینترنت آنقدر بهم آگاهی داده است که نگران نباشم و مطمئن باشم که به زودی از بین خواهد رفت. 
غذا خوردنش را هم شروع کرده ایم . ریز ریز از همه چی می خورد. ایران که بودیم از نان سنگک و فرنی تا بستنی و پرتقال دهنش می گذاشتند و نمی فهمیدم چی خورده و چی نخورده! 
اما از وقتی برگشته ایم به طور منظم بین وعده های شیرخشکش فرنی و سوپ جو و هویج و بروکلی ، موز و گلابی می خورد و تا به حال نسبت به چیزی واکنش بد نشان نداده است. 
خوب وزن می گیرد و خوب قد می کشد. درعوض تحرکش کم است و هنوز غلت زدن ساده که بچه ها معمولا زودتر انجام می دهند را انجام نداده و البته که این چیزی از ارزش های این بازیکن کم نمی کند و او همچنان " مرد آهنین گروهِ هشتم " است :)