۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

جایِ من رو خالی کن ... اگه خورشید در اومد ...



مرداد88 // جنت آباد _ تهران 

رفتیم خانه را دیدیم. خراب تر از آن چیزی بود که فکر می کردم. از نمای بیرونیش همان لحظه اول متنفر شدم. تا حالا نرفته بودم در آن محل. هیچ جایش را بلد نبودم. احساس غریبه تنهایی را داشتم. بچه ها توی کوچه بازی می کردند. جیغ و داد و هوارشان به راه بود. یکی از داخل حیاط شلنگ آب را کشیده بود بیرون روی بقیه آب می ریخت. راه پله ها غم انگیز بودند. همسایه ها شارژ نداده بودند. مستاجر دیوارهای خانه را خراب کرده بود. دستشویی اش بی اندازه کوچک بود. اتاق خواب هاش بی قواره بودند. آشپزخانه اش زشت بود.
یک کلام . خانه را دوست نداشتم.
چاره دیگری نبود. در آن شرایط یک گزینه داشتیم. برویم توی آن خانه زندگی مان را شروع کنیم. یکی گفت خانه را اجاره بدهیم و تا درست شدن کارهایِ آمدن برویم یک جایی مستاجری. زیر بار نرفتیم. اوضاع نامعلوم بود. معلوم نبود تا کی سرِ کار می رود. به محض جاگیر شدن دولت جدید و عوض شدن مدیران ارشد، معلوم نبود چه بلایی سرِ شغلش می آید. با آن همه قسط و وام که داشتیم! نمی شد ریسک کرد. 
اندک پس اندازمان را گذاشتیم روی هم و یک وام کم درصد گرفتیم و افتادیم به جانِ خانه. گفتند: خرجِ الکی . هیچ نگفتیم. ریز ریز ساختیمش. با ارزان ترین مواد و ساده ترین طراحی ها. که دو تایی بهش فکر می کردیم. رفتیم دو تایی "بنی هاشم". از خریدن آینه توالت ذوق کرده بودیم! یک شبِ بارانی بود. چقدر مغازه بالا پایین کرده بودیم تا 4 تا شیرِ ارزان قیمت پیدا کنیم. خوشحال بودیم، گاهی دعوا می کردیم، گاهی بحث، اما خوشحال بودیم. تا خانه، خانه شد. 
ریز، ریز ساختیمش. نقاش ها که از خانه رفتند. افتادم به لکه گیری. بعضی جاها را خوب " بلکا" نکرده بودند. مواد را با آب قاطی می کردم. می رفتم بالای نردبان و با قاشق لکه گیری می کردم. 
رفتیم ارزان ترین موکت را از خیابان کناری خانه خریدیم. همان شب بود که دیدم روبه روی موکت فروشی یک آموزشگاه نقاشی بود. بعد ها آن کارگاه کوچک برایم کنجِ خلوت عاشقانه ای بود که عصر های تابستان را در آن می گذراندم. 
نزدیک دوسال گذشت. خانه را با همه غم ها و شادی هایش، گذاشتیم برای اجاره. روزی که از آن خانه بیرون می آمدیم. از غم انگیز ترین روزهای زندگیم بود. بچه ها توی کوچه بازی می کردند دلم برایشان تنگ می شد! با 3 چمدان از آن خانه خالی بیرون آمدیم. سپردیم خانه را بدهند به یک زوج جوان. همه آن تکه تکه هایی که به هم چسبانده بودیم را گذاشتیم و آمدیم. 



اردیبهشت 90 // آمستردام _ هلند 



وارد خانه که شدم. دوباره همان غمِ دو سالِ پیش سر تاسرِ وجودم را گرفت. همان خانه خالی که حالا نمی دانستیم چطور باید پُرش کنیم. خالی ، کوچک، غمگین .
روزهای اول می نشستم گوشه اش و تکیه می دادم به دیوار. نه تلویزیونی ، نه اینترنتی، نه صندلی که رویش بنشینی. یک تخت خواب یک نفره بود و دو تا میز، یک یخچال پر از کپک . 
حتی نای راه رفتن هم نداشتم. فقط می نشستم جلوی لپ تاپم و ابی گوش میکردم. دوستش نداشتم. نه این شهر را . نه خانه را . نه زندگی را . نه حتی او را . 
کم کم یادم آمد. من، خیلی چیزها را توی زندگیم دوست نداشتم. خیلی کارها را دوست نداشتم. خیلی وقت ها خودم را انداختم توی غمِ زندگی و نتوانستم خودم را بکشم بیرون. 
اما عوضش کرده ام. شرایط را خودم عوض کرده ام. خیلی جاها توی زندگیم بوده اند که دوستشان نداشته ام اما بعد از دو سال برایم پر از خاطره شده بودند. یادم افتاد این من بودم / ما بودیم ، که به فضا ها و مکان ها و خانه ها و مدرسه ها و کافه ها و پارک ها هویت دادیم. خاطره اش کردیم. 
فکر کردم دوست دارم اینجا چه رنگی باشد. می دانستم دوست دارم سبز باشد. رنگ خریدیم. دیوارها را این بار خودمان، رنگ کردیم. یخچال را بردیم توی حمام شستیم. ریز ریز وسیله خریدیم. این ماه می توانستیم صندلی بخریم. ماه بعد می توانستیم ماشین لباسشویی بگیریم. ماه ششم توانستیم مبل بخریم. یک سال بعد تلویزیون. خانه بعد از دو سال و چند ماه. شده است خانه. دوستش دارم. مدتی قبل که کسی گفت یک خانه دو خوابه در همسایگی مان خالیست. به هم نگاه کردیم. کمی مردد شدیم. برای هزینه هاش نبود. برای دور بودنش نبود. دیدیم دوست داریم دخترمان در همین خانه که دو سال طول کشیده است تا خانه شده است. به دنیا بیاید. دیدیم دوست داریم سختمان باشد سه طبقه از پله بالا آمدن برایمان اما در خانه ای باشیم که دیوارهاش را خودمان رنگ زدیم. 
دیدیم دوست داریم در خانه ای سه نفر بشویم که خودمان خاطره اش کرده ایم برای خودمان. که مهمانی های مهربانمان را در آن خانه گرفته ایم. که کسانی که دوستشان داشتیم غم ها و شادی هایشان را با ما در این خانه شریک شده بودند. دوست داریم دخترکمان اولین بار با ما بیاید در خانه ای که ما به دیوارهاش مهربانی دادیم. از پنجره هایش غم ها را بیرون ریختیم. 
امروز که دوباره کسی پیشنهادی درباره خانه داد، بی تردید گفتیم، دوست داریم این خانه را. با همه سختی هایش. این خانه برای ما چهارتا دیوار نیست. در و پنجره نیست. زندگیِ ماست. دوستش داریم. 
این ماییم که به خیابان ها، به ایستگاه های مترو، به درها، دیوارها، پنجره ها، زندگی می بخشیم. این ما هستیم که روزهای سال را به یاد ماندنی می کنیم. این ما هستیم که آدم ها را بزرگ می کنیم. اسطوره می کنیم. این ماییم که سال ها را، خرداد ها را، تیرها را، بهمن ها را، ثبت می کنیم. دل کندن از آن مکان ها و تاریخ ها و لباس ها و رنگ ها، سخت است. غم انگیز است. اما وقتی به این فکر می کنم که من /ما هستیم که امید می کاریم، هویت می دهیم، خاطره می سازیم، جایی درست در وسط سینه ام، جوانه ای سبز می شود. 
جوانه ای که دوست دارم فرزندم/ فرزندانمان نهالش کنند، آن را بکارند ، بزرگش کنند. 
درختی بشود. 
که هیچ کس نتواند از ریشه بیرون بیاوردش ..