۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

92

سال نود و دو 
سال آمدن تو بود 
چه سرخوشي اي بيشتر از اين  

بچه جان! 
قلبت من در تپيد  
من در باز چشم كردي  
من در قد كشيدي  
نيمه هايش 
آمدي 
هر چه سقوط كردم  
با دست هاي كوچكت مرا بلند كردي 
نشاندي سرجايم  
پاهاي كوچكت را روي دهانم گذاشتي  
بوسيدمشان و خنديدي 
با من خنديدي  
در آغوشم آرام گرفتي 
... 
بيا قول بده بيست سالت كه شد 
درآستانه سي سالگي  
در غم هاي چهل سالگي  
اگر نفسي باقي بود 
با من بخندي 
در آغوشم آرام بگيري 
و يادم بياوري كه  
سال نود و دو  
تو آمدي و رنگ خوش خوشبختي به زندگي پاشيدي 
و اجازه ندهي  
تفاوت نگاهمان به زندگي  
ندانستن هايمان از هم 
آغوش ها را از ما و خنده هامان بگيرد. 

آخرين بامداد 1392 - آمستردام