۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

بیا .. بمان .. نرو


بچه که بودم / از خانه مان که می خواستیم برویم خانه هر دو مادربزرگ / باید اتوبان مدرس جنوب به شمال را پشت سر می گذاشتیم / همیشه کنج آن پیکان سفید کز می کردم و پیش خودم می گفتم : حتما یکی از این ماشینا اول از همه داره میره! 
بعد یک هو مثل جن زده ها سر پدرم داد می کشیدم که : بروووووو برووووو ... ما باید اولِ دنیا بشیم ! 
گاهی وقت ها پاش رو می گذاشت روی گاز و می تازید تو اتوبان! اگر جمعه صبح بود که چه بهتر / صبح جمعه با شمایی هم از رادیو پخش می شد و کسی حواسش به من نبود / بعد می رسیدیم به آن قسمت پر دار و درخت همیشه خنک قبل از حقانی ( که البته آن موقع حقانی نبود ) / سرم را از پنجره می کردم بیرون و نگاه می کردم به جلو / هیچ ماشینی نبود / ما بودیم و اتوبان و هوای خنک و درخت ها ... 
این روز ها دلم می خواهد بچه باشم / پشت همان پیکان سفید / مثل بچگی هام تا سوار می شوم درها را از تو قفل کنم / مچاله شوم کنج در و پیشانی داغم را به شیشه بچسبانم / بعد نزدیک پارک طالقانی سرم را از پنجره بیرون ببرم تا باد توی صورتم بخورد ...

"بابام بتازه
قهرمان باشه
اول دنیا هم نشدیم 
نشدیم "