۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

پدر خسته ... پدر تنها ... از این دنیای دیوونه ...

آخ ، پدر 
شادیت را 
از 4000 کیلومتر آن طرف تر
در صدایت
در کلماتت 
به من که بیمار خنده های تو ام
بیشتر نشان بده ... 
بیشتر بگو : 
"دلم میخواهد با تو حرف بزنم " 
بیشتر بگو : 
" اگر بودی آدم خیالش راحت تر بود " 
بیشتر بگو : 
" میخواهم با تو مشورت کنم " 
بیشتر مرا بخواه 
بیشتر با من بگو 
شادیت را بریز در من 
پُر کن مرا ... 
لبریز ...
بیشتر بگو 
خوابم را دیده ای که می خندیدم 
که شاد بودم 
که در آغوش تو بوده ام ... 
آخ ، پدر 

بمان برای من

آن دست ها را _ مثل همیشه _ سایه بان کن بر سرم .

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

در من بودی چون شعله های سرکشِ آتش ...



پنبه زن دارد پنبه ها را می زند ....
می زند 
می زند 
شهر سپید پوش می شود... 
من فکر می کنم 
اگر بودی شهر را 
با همه زیبایی هایش 
با تو قدم می زدم 
از پشت شیشه 
فکر می کنم 
چه زود با تو زیر این برف 
قدم به قدم
بزرگ می شویم ...