۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

هیچی نیست!

داره رو لبه مبل راه ميره ميگه : 
بهسا ببين
خيليييي مظاوب باش! 

.
يه صداي بلند از بيرون خونه اومده ميگه :
نترس نترس! هيچي نيست!
.
.
ليوان اب پرتقال كج شده يه كم ريخته رو لباسش ميگه :
عيب نداره بهسا!!
.
.
مامانم به اسباب بازيش دست زده ميگه :
اين يكي نه!
اصلا اجازه نيست!

۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

گریه نکن

تقريبا مثه همه اخر شب ها كه چشمام مي سوزه و ناخوداگاه شروع ميكنم به ماليدن و وررفتن به چشمام، امشب هم داشتم همينكار رو ميكردم كه يه هو يه فرشته اومد گفت: 
مامان! گريه نكن!!!