آخر هفته عزيزترين هام ميان، گفتم يه كم تميز كاري كنم، بچه رو فرستادم بره خونه دوستش. براي اولين بار پيش كسي غير از مامانامون و باباش گذاشتمش.
صبح بيدارش كردم گفتم: ميري خونه صباجان؟
گفت : به لهه!
بهش گفتم : دختر خوب باش، بايد تنها بري، مامان و بابا نميان. بايد اونجا با صباجان بازي كني تا مامان بياد دنبالت.
گفت: باشه مامان.
گفتم: فهميدي چي گفتم؟ بايد تنها بري!
گفت: باشه مامان.
توقع داشتم بگه : نه، تو بيا، بابا بياد. اما نگفت. رفت. خيلي خوشحال. خيلي ازاد. رفت.
سارا گفت: خيلي خوشحاله. غذاشو خورده. بازي كرده.
توقع داشتم بگه: سراغتونو گرفت، دنبالتون گشت.
اما نگفته، خوشحال بوده، رها بوده، بي من، بي ما.
.
.
وايتكس رو بهونه كردم و اشكم چكيد رو صورتم.
به مرد گفتم: دلش تنگ هم نشده!
گفت: بايد ياد بگيري وابسته نشي ...
شجريان گفت: " به من گفتي كه دل دريا كن اي دوست"
.
.
كارم كه تموم شد. گفتم : برو بيارش.
به شوخي گفت: اگه نيومد چي؟
گفتم: بهش بگو مامان دلش تنگ شده، بهش بگو براش جايزه خريدم، بگو بياد براش كارتون ميذارم...
يه هو ديدم شدم عين مادرم ، كه وقتي رفتنمون دير ميشه، ميگه: دلم تنگ شده، برات فلان چيز رو خريدم، بيا اينجا برات فلان كار رو بكنم ...
يه هو ديدم ، تو جايگاه فرزندي چه راحت با اين موقعيت كنار اومدم | بگذاريم كنار اون گاه گاه دلتنگي رو| يه هو ديدم، تو جايگاه والدين بودن، چقدر سخته اين رفتنه..
ته دلم لرزيد. سوخت.
شجريان گفت: " مكش دريا به خون در وا كن اي دوست"
.