۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

تو دنیای منی اما ! به دنیا اعتمادی نیست ...

امروز روزِ واکسنِ سه ماهگی بود. دستِ خودم نیست من از آمپول می ترسم . دیشب تا صبح خواب می دیدم بهش آمپول زدن و داره گریه میکنه ... 
مثه همیشه آروم و ساکت بود. داشت به چشمهام نگاه می کرد. خیره به صورتم بود. لباساشو در آوردم و گذاشتمش روی اون تشک آبی رنگی که که می ذاریمش تا قدش رو و توانایی هاشو بسنجن ... خوشحال بود. داشت با خودش بازی می کرد. ما حرفامونو زدیم .. وزنش کرد .. قدشو گرفت ... داشت دورِ سرشو اندازه می گرفت که شروع کرد به غر زدن. انگار فهمیده بود یه خبرایی هست! گفته بودم که از لباس پوشیدن بدش میاد ... شروع کردم لباساشو تنش کنم ... غر غر ها هی شدت می گرفت .. خودشو جمع می کرد و بعد یه غرِ محکم و جون دار می زد! 
دیدم داره سرنگ ها رو آماده میکنه. گفتم : من می ترسم. گفت:  نگاه نکن. زل زدم به صورتِ بچه . داشت نگاهم می کرد و غر می زد. انگار می خواستن یه چیزی بکنن توی قلبم یه سیخی یه چاقویی ! اونطور حسی بود. داشتم به چشماش نگاه می کردم ، با یه حسِ اعتمادی داشت به من نگاه می کرد انگار که : چه خوبه تو اینجایی! 
یه هو صورتش تو هم پیچیده شد و زد زیر گریه. گریه نمی کرد. به معنای واقعی ضجه می زد. ضجه می زد. ضجه می زد. چشمهاش اشک ندارن. یعنی وقتی گریه می کنن ازشون اشک نمیاد. تر میشن، نمناک میشن. بغلش کردم و چسبوندمش به خودم. هر دو تا باهم به خانمِ پرستار گفتیم : تا حالا ندیده بودیم اینطوری گریه کنه. گفت: معمولا سرِ واکسنِ دو ماهگی بیشتر گریه می کنن و این واکسن کمتر گریه داره ... 
بغلش کردم و آوردمش بیرون. گریه می کرد و به چشمهام نگاه می کرد. شیشه شیر رو که گذاشتم توی دهنش زل زد بهم ... می گفت : چرا؟! من بهت اعتماد کردم ... داشتم میگفتم چه خوبه که اینجایی! چرا!؟
بهش گفتم : ببخشید! همه اش به خاطرِ خودته ... تو چشمام نگاه کرد . عمیق . خیلی عمیق . چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید . 
این بچه یه جورِ خاصیه! انگار می فهمه دور و برش چی می گذره. انگار تمام کلمه های منو می فهمه ... واسه همین هر وقت می خوام حتی قربون صدقه اش برم سعی می کنم چرت و پرت تحویلش ندم! 
امروز یه جوری موقع واکسن زدن نگاهم می کرد که دلم میخواست همون لحظه بلندش کنم و بزنم از اونجا بیرون. یه جوری بهم اعتماد کرده بود. بعد فکر کردم اصلا برای این گریه می کنه چون فکر می کنه به من هم اعتباری نیست و نمی تونه روی منم حساب کنه. ( میدونم همه حرفام از نگاه یه آدم دیگه به این داستان چرند محسوب میشه! ) 
بعد تو راه موقع برگشتن. وقتی توی کالسکه خوابش برده بود. به مرد گفتم : میدونی چیه! حالا برای بچه انقدر ناراحت نیستم... یعنی هستم. میدونی ... گفت: چی؟!
گفتم : می دونی همه اش به پدر و مادرهایی فکر کردم که بچه مریض دارن ... به پدر مادرهایی که باید بچه رو ببرن دیالیز ... ببرن بستری کنن ... ببرن شیمی درمانی ... خیلی سخته 
گفت : هوم! فکرشو نکن!
اما من آدم "فکرشو نکردن" نیستم! معمولا چیزایی که نباید بهشون فکر کنم خوره وار توی ذهنم وول می خورن .
الان که با جیغ و گریه و همون ضجه ها اومد توی بغلم و با هزار بدبختی خوابید ... گذاشتمش روی پام. به صورتش نگاه کردم ... دیدم این بچه ... خیلی معصومه ... خیلی برای درد کشیدن کوچیکه ... تکون تکونش می دادم و فیس بوک رو اسکرول می کردم ... تلویزیون ایران هم باز بود صدای روضه می اومد ... 
من معمولا برای گریه کردن تو روضه های محرم ... خودمو جای اون آدم ها می ذاشتم ... یعنی همیشه روضه حضرت زینب برام خیلی غم انگیز تر از روضه ابوالفضل بود ... حالا همین امشب که این بچه مریض حالِ حال ندار رو پای من خوابیده ... صدای روضه علی اصغر میاد ... 

۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

با من نفس بکش



دستهامو میگیره ... دنبالِ صدام سر می چرخونه ... اگر نباشم صدام می زنه ... تو بغلِ من آروم میشه ... گریه هاشو برای من می کنه ... با لبخندم می خنده ... به خودم می چسبونمش ... می خوابه .. می خنده ... آروم می شه ... 

و یه روز 
یاد میگیره بی من زندگی کنه 
بی من بخنده ... گریه کنه ... تو آغوشِ یکی دیگه آروم بشه ... به صدای یکی دیگه عادت کنه ... 
یاد میگیره ماه ها منو نبینه ... هفته ای یه بار از سر عادت و شایدم دلتنگی بهم زنگ بزنه و وقتی دلتنگی میکنم بگه : 
"بالاخره منم زندگی خودمو دارم ... هر کی باید بره دنبال سرنوشت خودش" 
و من یادِ روزهایی می افتم که با من آروم بود ... با من شاد بود ... 
بوی موهاش و گردنش می پیچه توی دماغم و یه نفس عمیق می کشم و میگم:
سهمِ همه ما از زندگی همین خاطره هاست.


همونطور که مادرم این روزها احتمالا با خودش همین حرفا رو می زنه