۱۳۹۳ دی ۸, دوشنبه

هاپ هاپ

دعواش كردم كه دست نزنه به چيزاي خطرناك 
يه هو گفت : 
هاپ هاپ 
من هارهارهار زدم زير خنده!
حالا هرچيز نهي كننده اي بگم يا بگم اجازه نيست بلافاصله ميگه : 
هاپ هاپ

۱۳۹۳ آذر ۱۸, سه‌شنبه

oval

هي مي پرسيد : اين چيه؟
من مي گفتم : بيضي!
مي گفت : ovooooo
باز ميگفت : اين چيه؟
مي گفتم : بيضي!!
باز دوباره حرف خودشو مي زد!
باز پرسيد. گفتم شايد رنگشو ميخواد. گفتم : زَررررررد!
باز گفت : ovooooo
گفتم شايد منظورش كرم است! گفتم : كرم كرررررم!
قاطي كرد گفت : ovoooo
Ovoooo
Ovoooo
تازه فهميدم چي ميگه :))
يعني يك ساعت داشتم مي خنديدم!
مي فرمودن : oval

۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه

سرفه

اين سرفه ها كه شروع شدن ، يكي دو روز اول مي ترسيد. جلو نمي اومد و از دور فقط بهم خيره مي شد! بعد بدو بدو مي اومد ميچسبيد بهم كه يه وقت سرفه منو نخوره!
حالا تو اين دو سه روز اخير هر بار سرفه مي كنم ، ادامو در مياره به زوووور سرفه مي كنه و بعد هم به زور تف درست مي كنه و مي ريزه رو فرش!! 
:| 

۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

اولین تولد :)


انگشتر بچه که گم شد، یک چیزی از میانه قلبم کنده شد و افتاد وسطِ چمن ها. یک چیزی از بیست و چند سالِ قبل تا همین چند روزِ پیش.
انگشتر را مادرم همراهِ گردنبندِ هدیه تولدِ بچه داده بود نیما بیاورد. درِ جعبه را که باز کردم چیزی توی قلبم پیچیده شد.
آن جعبه جواهراتِ مادرم که همیشه زیرِ کمد لای حوله های مهمان پیچیده شده بود به خاطرم آمد. گنجینه من و مادرم ...
انگشترِ بچه که گم شد، دلم خواست بگذارم اشکم بچکد روی گونه ام اما چیزی در من می گفت : پیدا میشه!
وقتی همه آن پنجاه و چند نفر زیرِ پاهایشان را نگاه می کردند به خودم می گفتم : تکان نخورید که همه بچگی ام را زیر پاهایتان له می کنید! همه بچگیِ نازک و ظریفم را! همه مهمانی هایِ قشنگی که رفتم ! همه لباس های عروسکی که پوشیدم! تمامِ خاطره آن کت و دامن صورتی که از پشت ویترینی در بازارچه پارک لاله برای عید خریده بودم!
بلند گفتم : فدای سرتون!
بعد تویِ دلم به زمین و زمان و پارک و ابر و باد و مه و خورشید و فلک فحش می دادم ...
انگشتر تا شش هفت سالگی توی انگشت های لاغر و استخوانی ام جا داشت ! هر وقت، وقت پوشیدنِ لباس های مهمانی بود انگشتر می پرید توی دستم و همراهِ همه لحظه هام بود!
بعدتر که بزرگتر شدم ، انگشتر نشست توی زنجیر گردنم و با من تا راهنمایی همراه بود. اما از بعدِ آن سال ها هیچ به یاد ندارم. اصلا فکر هم نمی کردم تویِ آن صندوقِ کوچکِ قدیمیِ رنگ و رو رفته هنوز چیزی برایِ من مانده باشد!
تا پارسال یک همچو شبی که مادر آمد با همین جعبه نارنجیِ کوچک با گنجینه کودکیِ من ... که آن شب هم دلم لرزید از دیدن این انگشتر!
تا دوباره از ترس و ناامنی انگشتر را بردم ایران و دوباره با نیما آمد ...
انگشتر کوچکِ من توی دست های دخترم، بزرگ شدنم را پیر شدنم را هر چه اسمش را بگذاری به چشمم می آورد .
وقتی امروز کسی داد زد : ناصر پیداش کرد! همان چیزی که قلبم را فشرده بود ناگهان در آغوشم کشید و آرامم کرد ...
انگشتر را توی همان جعبه کوچک نارنجی گذاشتم ... انگشتری که مادرم هر بار در توضیحش به من گفته : 50 تا تک تومنی خریدمش ...
حالا بعد از بیست و هشت سال از روزی که دنیا آمدم، دخترکِ کوچکِ یک ساله ای دارم که دست های قشنگش میزبانِ انگشترِ کوچک پنجاه تا تک تومانی است ...
دخترکی که پارسال یک همچو شبی با درد و اشتیاق به من گفت : مادر! فردا برای همیشه مهمان داری ...

۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

92

سال نود و دو 
سال آمدن تو بود 
چه سرخوشي اي بيشتر از اين  

بچه جان! 
قلبت من در تپيد  
من در باز چشم كردي  
من در قد كشيدي  
نيمه هايش 
آمدي 
هر چه سقوط كردم  
با دست هاي كوچكت مرا بلند كردي 
نشاندي سرجايم  
پاهاي كوچكت را روي دهانم گذاشتي  
بوسيدمشان و خنديدي 
با من خنديدي  
در آغوشم آرام گرفتي 
... 
بيا قول بده بيست سالت كه شد 
درآستانه سي سالگي  
در غم هاي چهل سالگي  
اگر نفسي باقي بود 
با من بخندي 
در آغوشم آرام بگيري 
و يادم بياوري كه  
سال نود و دو  
تو آمدي و رنگ خوش خوشبختي به زندگي پاشيدي 
و اجازه ندهي  
تفاوت نگاهمان به زندگي  
ندانستن هايمان از هم 
آغوش ها را از ما و خنده هامان بگيرد. 

آخرين بامداد 1392 - آمستردام





۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

آدمِ بچه دار!

آدمِ بچه دار نباید اخبار را دنبال کند. آدمِ بچه دار نباید اینترنت را بخواند و هی روی لینک ها و عکس ها و خبرهای کرم دار کلیک کند. آدمِ بچه دار خودش به اندازه کافی خستگی و واماندگی دارد و نیازی نیست برود توی سایت ها و کانال های تلویزیون را بالا و پایین کند. 
آدمی که بچه مریض احوال دارد که اصلا نباید دنبال اخبار برود ... نباید اخبار آتش بسِ سوریه را دنبال کند ... نباید اخبار راهپیمایی 22 بهمن را دنبال کند ... نباید اخبار جشنواره فجر را دنبال کند ... 
آدمِ بچه دار ... آن هم از نوعِ مریض احوالش ... باید هر وقت توانست سرش را بگیرد بین دو تا دستش و برای خودش زیر لب آهنگ آرامش بخشی را زمزمه کند ... باید سکوت کند و سکوت را همخانه اش کند تا قوی تر شود ... 
خسته ام. 
نه از بچه داری ، که قسم می خورم شیرین ترین کاری است که در همه عمرم کرده ام. خسته ام از اینکه زود خسته می شوم. از اینکه پیش از این ساعت هایی را هر چند دیر یا زود برای خودم داشتم که سریال ببینم کتاب بخوانم بافتنی ببافم ... اما این روزها حتی به این کارهای ساده هم نمی رسم ... خسته ام ... از اینکه توانِ گذشته ها را ندارم. انگار از وقتی برگشته ایم قرص های نیرو زایم را جایی گم کرده باشم. قرص های دوپینگم را جایی انداخته باشم. جایی بین راه تهران تا اینجا ... 
اگزمای لعنتی هنوز بود که یبوستِ لعنتی آمد سراغِ بچه . بچه درد می کشید و جیغ و زور می زد و هیچ اتفاقی نمی افتاد. دردناک ترین لحظه هایی بود که دیده بودم. با چشم های خیره به من نگاه می کرد و بعد لبخندی از سرِ التماس که کاش کاری از دستِ تو بر می آمد و بعد جیغ های کش دار و غم انگیز ... و دوباره آن نگاه عمیق با آن چشم های درشتِ مشکی به من ... که کاش کاری از دستِ تو بر می آمد ... 
سه روزی درگیرش بودیم و انگار با هر بار درد کشیدنِ این بچه من آب دیده تر و در عین حال شکننده تر می شوم. نمیتوانم توضیح بدم که آدم چطور می تواند قوی بشود اما در عین حال شکننده هم باشد! 
روزِ آخر که نا امید و مستاصل به صورتِ کوچک و غمگینش نگاه می کردم و او هم به چشمهای من زل زده بود و از زور فشار هایی که به خودش می آورد اشک از دو طرف صورتش جاری بود، به خودم گفتم : حق نداری ضعیف باشی! حق نداری بترسی! حق نداری بشکنی... اما شب که بالاخره با هزار ترفند و درد باقیمانده خوابید. رفتم توی دستشویی و شکستم. ریختم و گریه کردم. نه برای خودم. نه برای بچه ام . برای همه مادرهایی که بچه های کوچکشان اسیرِ تخت های بیمارستان هستند . برای همه مادرانی که با دست های خودشان بچه شان را تر و خشک می کنند. برای خودم نشکستم. برایِ آن فامیلمان شکستم که 30 سال است دختر فلجِ جسمی اش را تر و خشک می کند و هنوز می خندد! برایِ مادرِ آن دختر 30 شکستم و گریه کردم که هر روز دخترک را که دیگر دخترک نیست، تر و خشک می کند، پوشک می کند، حمام می کند و هزار کارِ دیگر ... برای همه مادرهایی که کنار تخت بچه هایشان می نشینند و دعا می خوانند ... برای همه مادرهایی شکستم که دیالیز شدن بچه هایشان را می بینند ... بعد آرام شدم... قوی تر شدم ... بیرون آمدم و توی آینه به خودم نگاه کردم که بزرگ شده بودم ... که دیگر بچه کوچکی ، نوجوانی، جوانی نبودم که از آمپول بترسم از سوسک و سگ و گربه فرار کنم... به خودم امدم و دیدم ناگهان روی شانه هایم سنگینی حس می کنم ... 
به خودم آمدم و دیدم دو تا دست روی شانه های من هست ... دو تا دست را گرفتم و به قلبم چسباندم ... دستها در من تنیده شدند و آرام شدم 
رام شدم 
... 
حالا بچه سرما خورده و با صدایِ گرفته گریه می کند. بهش لبخند می زنم. گریه می کند . لبخند می زنم ... دستهای کوچکش را می گیرم و می کشم روی صورتم... بهش می گویم دوستش دارم ... آرام می شود
رام می شود
نگاهم می کند ... نگاهش در من تنیده می شود 
بزرگ می شوم ... بزرگ می شود ... 

۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

این یک گزارش کوتاه و شخصی است!

3 ماه است که ننوشته ام. نه اینکه حال و حوصله اش را نداشته باشم. اتفاقا حال و حوصله اش بود. موضوع هم برای نوشتن زیاد داشتم اما وقت نمی کردم . از چهار ماهگی بچه تا 5 ماه و یک هفتگی اش رفتیم خانه. انقدر بهم خوش گذشته که نفهمیدم 40 روز تهران بودن را که برای هر روزش هزار نقشه داشتم را چطور گذراندم. 
بچه واکسن چهار ماهگی را هم زد و رفتیم. خیلی اذیت شدیم . هر دویمان . روزی که از دکتر آمدیم از ساعت 5 تا 7 گریه کردیم. هر دو پا به پای هم. تا دست آخر هر دو تامان از شدت خستگی و بی حالی افتادیم روی تخت و خوابمان برد!
توی هواپیما چندان اذیت نشدیم . تهران هم خوب بود و مثل همیشه کثیف ... 
اگزمای لعنتی هر روز بیشتر و بیشتر می شد و سوال های بی امان مردم که : صورتش چی شده؟ بوسش کردین؟ مریضی ناجوری نباشه؟! و دست آخر در راه برگشت مهماندار که با لحن بدی پرسید : سرخک اینا نباشه؟!! 
اگزمای لعنتی هنوز هم هست . روی صورت و همه بدنِ بچه . برای من دیگر به دردناکی اولین بارها نیست که اگزما روی صورت قشنگش می زد و پوست پوست های دلخراش و بعدش هم که به خونریزی می رسید ... 
توی اینترنت سرچ کردم و بردیمش دکتر. هیدروکورتیزون داد و ده روز با هیدروکورتیزون از شدتش کم شد اما از بین نرفت . هنوز هم صورتش و بدنش همانطور است و خبری از بهبود نیست . یا من سِر شده ام و دیگر به چشمم نمی آید یا واقعا خواندن درباره اگزمای آپوتیک یا سرشتی توی اینترنت آنقدر بهم آگاهی داده است که نگران نباشم و مطمئن باشم که به زودی از بین خواهد رفت. 
غذا خوردنش را هم شروع کرده ایم . ریز ریز از همه چی می خورد. ایران که بودیم از نان سنگک و فرنی تا بستنی و پرتقال دهنش می گذاشتند و نمی فهمیدم چی خورده و چی نخورده! 
اما از وقتی برگشته ایم به طور منظم بین وعده های شیرخشکش فرنی و سوپ جو و هویج و بروکلی ، موز و گلابی می خورد و تا به حال نسبت به چیزی واکنش بد نشان نداده است. 
خوب وزن می گیرد و خوب قد می کشد. درعوض تحرکش کم است و هنوز غلت زدن ساده که بچه ها معمولا زودتر انجام می دهند را انجام نداده و البته که این چیزی از ارزش های این بازیکن کم نمی کند و او همچنان " مرد آهنین گروهِ هشتم " است :)