۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

تو دنیای منی اما ! به دنیا اعتمادی نیست ...

امروز روزِ واکسنِ سه ماهگی بود. دستِ خودم نیست من از آمپول می ترسم . دیشب تا صبح خواب می دیدم بهش آمپول زدن و داره گریه میکنه ... 
مثه همیشه آروم و ساکت بود. داشت به چشمهام نگاه می کرد. خیره به صورتم بود. لباساشو در آوردم و گذاشتمش روی اون تشک آبی رنگی که که می ذاریمش تا قدش رو و توانایی هاشو بسنجن ... خوشحال بود. داشت با خودش بازی می کرد. ما حرفامونو زدیم .. وزنش کرد .. قدشو گرفت ... داشت دورِ سرشو اندازه می گرفت که شروع کرد به غر زدن. انگار فهمیده بود یه خبرایی هست! گفته بودم که از لباس پوشیدن بدش میاد ... شروع کردم لباساشو تنش کنم ... غر غر ها هی شدت می گرفت .. خودشو جمع می کرد و بعد یه غرِ محکم و جون دار می زد! 
دیدم داره سرنگ ها رو آماده میکنه. گفتم : من می ترسم. گفت:  نگاه نکن. زل زدم به صورتِ بچه . داشت نگاهم می کرد و غر می زد. انگار می خواستن یه چیزی بکنن توی قلبم یه سیخی یه چاقویی ! اونطور حسی بود. داشتم به چشماش نگاه می کردم ، با یه حسِ اعتمادی داشت به من نگاه می کرد انگار که : چه خوبه تو اینجایی! 
یه هو صورتش تو هم پیچیده شد و زد زیر گریه. گریه نمی کرد. به معنای واقعی ضجه می زد. ضجه می زد. ضجه می زد. چشمهاش اشک ندارن. یعنی وقتی گریه می کنن ازشون اشک نمیاد. تر میشن، نمناک میشن. بغلش کردم و چسبوندمش به خودم. هر دو تا باهم به خانمِ پرستار گفتیم : تا حالا ندیده بودیم اینطوری گریه کنه. گفت: معمولا سرِ واکسنِ دو ماهگی بیشتر گریه می کنن و این واکسن کمتر گریه داره ... 
بغلش کردم و آوردمش بیرون. گریه می کرد و به چشمهام نگاه می کرد. شیشه شیر رو که گذاشتم توی دهنش زل زد بهم ... می گفت : چرا؟! من بهت اعتماد کردم ... داشتم میگفتم چه خوبه که اینجایی! چرا!؟
بهش گفتم : ببخشید! همه اش به خاطرِ خودته ... تو چشمام نگاه کرد . عمیق . خیلی عمیق . چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید . 
این بچه یه جورِ خاصیه! انگار می فهمه دور و برش چی می گذره. انگار تمام کلمه های منو می فهمه ... واسه همین هر وقت می خوام حتی قربون صدقه اش برم سعی می کنم چرت و پرت تحویلش ندم! 
امروز یه جوری موقع واکسن زدن نگاهم می کرد که دلم میخواست همون لحظه بلندش کنم و بزنم از اونجا بیرون. یه جوری بهم اعتماد کرده بود. بعد فکر کردم اصلا برای این گریه می کنه چون فکر می کنه به من هم اعتباری نیست و نمی تونه روی منم حساب کنه. ( میدونم همه حرفام از نگاه یه آدم دیگه به این داستان چرند محسوب میشه! ) 
بعد تو راه موقع برگشتن. وقتی توی کالسکه خوابش برده بود. به مرد گفتم : میدونی چیه! حالا برای بچه انقدر ناراحت نیستم... یعنی هستم. میدونی ... گفت: چی؟!
گفتم : می دونی همه اش به پدر و مادرهایی فکر کردم که بچه مریض دارن ... به پدر مادرهایی که باید بچه رو ببرن دیالیز ... ببرن بستری کنن ... ببرن شیمی درمانی ... خیلی سخته 
گفت : هوم! فکرشو نکن!
اما من آدم "فکرشو نکردن" نیستم! معمولا چیزایی که نباید بهشون فکر کنم خوره وار توی ذهنم وول می خورن .
الان که با جیغ و گریه و همون ضجه ها اومد توی بغلم و با هزار بدبختی خوابید ... گذاشتمش روی پام. به صورتش نگاه کردم ... دیدم این بچه ... خیلی معصومه ... خیلی برای درد کشیدن کوچیکه ... تکون تکونش می دادم و فیس بوک رو اسکرول می کردم ... تلویزیون ایران هم باز بود صدای روضه می اومد ... 
من معمولا برای گریه کردن تو روضه های محرم ... خودمو جای اون آدم ها می ذاشتم ... یعنی همیشه روضه حضرت زینب برام خیلی غم انگیز تر از روضه ابوالفضل بود ... حالا همین امشب که این بچه مریض حالِ حال ندار رو پای من خوابیده ... صدای روضه علی اصغر میاد ... 

۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

با من نفس بکش



دستهامو میگیره ... دنبالِ صدام سر می چرخونه ... اگر نباشم صدام می زنه ... تو بغلِ من آروم میشه ... گریه هاشو برای من می کنه ... با لبخندم می خنده ... به خودم می چسبونمش ... می خوابه .. می خنده ... آروم می شه ... 

و یه روز 
یاد میگیره بی من زندگی کنه 
بی من بخنده ... گریه کنه ... تو آغوشِ یکی دیگه آروم بشه ... به صدای یکی دیگه عادت کنه ... 
یاد میگیره ماه ها منو نبینه ... هفته ای یه بار از سر عادت و شایدم دلتنگی بهم زنگ بزنه و وقتی دلتنگی میکنم بگه : 
"بالاخره منم زندگی خودمو دارم ... هر کی باید بره دنبال سرنوشت خودش" 
و من یادِ روزهایی می افتم که با من آروم بود ... با من شاد بود ... 
بوی موهاش و گردنش می پیچه توی دماغم و یه نفس عمیق می کشم و میگم:
سهمِ همه ما از زندگی همین خاطره هاست.


همونطور که مادرم این روزها احتمالا با خودش همین حرفا رو می زنه



۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

گریه های رعد آسا!

بی شک بعد از کار در معدن سخت ترین کارِ دنیا، لباس پوشوندن به نوزاد و گرفتنِ ناخن هاشونه!
از وقتی مامان رفته و بعد از حمام خودم لباساشو تنش می کنم، بارها شده سرِ لباس پوشوندن بهش چنان گریه های رعدآسایی کرده که دلِ سوسک کباب شده و دلِ مورچه آتیش گرفته!
معمولا ، بهتر بگم در اکثر اوقات دارم باهاش حرف می زنم. یعنی ازم می خواد که باهاش صحبت کنم. اگر ساکت باشم و کنارش بشینم با چشماش و صداهایی که از خودش در میاره سعی می کنه بهم بگه حرف بزن. منم که خب، یکی از مهارت هام _ که نمیدونم خوبه یا بد _ حرف زدنه شروع می کنم . 
حالا بعدِ از حمام هست و گریه های رعد آسا شروع شدن .
پوشک رو می بندم و شروع می کنم : ببین چرا گریه می کنی؟!
گریه رعد آسا!
ببین ، میخوای لخت باشی؟!
گریه رعد آسا!
اگر لخت باشی سرما می خوری! 
گریه رعد آسا! 
صدام و بلند تر می کنم و می گم : بذار برات توضیح بدم 
از شدت گریه کمی کاسته میشه!
اگر لباس نپوشی ، لخت بمونی، سرما می خوری. اگر سرما بخوری، همه اش دماغت مثه صبح ها که از خواب پا میشی پره و نمی تونی خالیش کنی. اگر دماغت اونطوری بشه همه اش نفس کشیدنت دچار مشکل می شه. اگر نفس کشیدنت دچار مشکل بشه خودت ناراحت می شی . اگر تو ناراحت بشی من غصه می خورم ( اینجا دیگه گریه قطع شده و داره خیره به من نگاه می کنه!) 
خب حالا بگو ببینم، دوست داری من غصه بخورم؟! از اینکه تو ناراحتی؟! 
همونطوری که توی حوله پیچیده شده با چشمایِ درشت و براقش منو نگاه می کنه. بهش میگم : خب پس حالا لباس بپوشیم که سرما نخوریم!؟ باشه؟!
حوله رو بر میدارم سرشو از تو لباس رد می کنم و ... 
گریه های رعد آسا شروع می شه! 
باز موفقیت آمیز بود و سرشو از توی لباس در آوردم! تا لباس هاش به طورِ کامل تنش بشه چند بارِ دیگه با هم دیالوگ داریم هر بار هم براش توضیح میدم که اگر سرمابخوره خودش اذیت میشه ! اما مثه اینکه خیلی براش مهم نیست :D 





۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

نوازشم کن و ببین عشق می ریزه از صدام ...

هنوزم که هنوزه وقتی می رم خونه مادرم، صبح که از خواب بلند میشم، بعد از اینکه یک ساعت توی تخت خوابم کش و قوس میام، از اتاق میام بیرون، با چشمای بسته دنبال مامانم می گردم، خدا خدا می کنم یه جایی نشسته باشه. بعد میرم و خوابالو خوابالو سرمو می ذارم روی پاش و میگم : نازم کن!
همیشه هم بلااستثنا مامانم میگه : نه سلامی نه علیکی! پاشو خودتو جمع کن خرس گنده! 
بعد آروم دستشو میاره و سرمو نوازش می کنه. 
از وقتی دخترم به دنیا اومده ... هر وقت که دیگه نزدیکِ از خواب بیدار شدنش هست ... یه جورِ ناخوداگاهی فکر میکنم الانه که بیاد و سرشو بذاره روی پام و بگه : نازم کن! 
کاشکی اونم اندازه من اینکارو دوست داشته باشه ... 
کاشکی اونم مثه من راحت ترین جای دنیا رو برای خوابیدن و نوازش شدن ... پای مادرش بدونه :) 

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

تو اومدی بچی جان

خب دختر جان به دنیا اومدی :) 
ساعتِ 9:33 شب روزِ شنبه! مامانم پنجشنه اومد ... جمعه صبح بردمش تا مارکتِ پایینِ خونه ... 2/ 3 ساعتی راه رفتیم و برگشتیم خونه. شب قبل از خواب اون موکوسِ خونی که تو کتابا و اینترنت گفته بودن نشونه اومدنِ بچه است رو دیدم ... به حجت گفتم :فکر کنم فردا پس فردا بچه به دنیا بیاد. گفت: نه بابا هنوز دو روز تا روزی که گفتن مونده ... معمولا هم که بچه دیرتر دنیا میاد ... بیا استراحت کن و اصلا بهش فکر نکن. 
ساعت 6 صبح بود که با یه دردِ خفیف از خواب بلند شدم. چند روز قبل هم شبیهِ همین درد رو داشتم. با خودم گفتم حتما از اون درد های کاذبه. دوباره خوابیدم تا ساعت 7 چندین بارِ دیگه درد اومد و رفت ... آروم اومدم تویِ اتاقی که مامان خوابیده بود و لپ تاپ رو برداشتم بردم توی تخت تا ببینم چقدر باید به این درد ها اهمیت داد. دیدم سارا آنلاینه. بهش گفتم اوضاع اینطوریه ... گفت کاذبه استراحت کن و به هیچی فکر نکن. تا هشت و نیم با اپلیکیشنی که روی آی پد نصب کرده بودم فاصله بینِ دردها رو گرفتم و دیدم بله ... منظم هستن ... حدود 9 حجت رو صدا زدم و گفتم : فکر کنم وقتشه. مثه همیشه خونسرد گفت : به سلامتی ... حدود ساعت 11 بود که به مامان گفتم . مامانم هم مثه همیشه که منو جدی نمی گیره! گفت : نه بابا مگه دردِ زایمان اینطوریه!؟ الکی به خودت تلقین!! نکن! به شوخی گفتم : سزارینی ها هم برای ما نظر بده شدن!  
خندید و گفت :برو بچه ! برو اذیت نکن!
از 11 تا 12 اصلا درد نداشتم. پیشِ خودم گفتم لابد همون دردهای کاذب که می گن بوده. اما دوباره از حدود 12:30 درد ها با شدت بیشتر و فاصله زمانی کمتر شروع شدن. ناهار هم نتونستم خیلی خوب بخورم. یواشکی دور از چشمِ مامان و حجت می رفتم سرِ ساکِ بیمارستان و همه چیز رو چک می کردم. حدود ساعت 5 بود که دیگه زنگ زدیم به ماما و گفتیم فاصله دردها 5 دقیقه شده. تا اون موقع دو بار رفته بودم و دوشِ آب داغ گرفته بودم. برای اینکه مامان و حجت استرس نگیرن می رفتم توی دستشویی و سعی می کردم نذارم قیافه مو در حال درد کشیدن ببینن ... ماما گفت : الان بالای سرِ یه زایمان هستم ساعتِ 7 میام پیشِ شما. سارا و فاطمه هم همون حدود اومدن یه سر بهمون بزنن. سارا میگفت : نه بابا درد زایمان اینجوری نیست که! تو نشستی اینجا پیشِ ما داری حرف می زنی! اگر نزدیکِ زایمان باشی نمی تونی نفس بکشی! کلی روحیه دادن بهم و رفتن ... بهشون گفتم : مامان رو نمی بریم بیمارستان. به محض اینکه بچه دنیا اومد بیاید و مامان رو بیارید بیمارستان.
ساعت 7 ماریام اومد. توی این نه ماه دو بار دیده بودمش . دختر عینکی و قد بلند و بانمکی بود. معاینه ام کرد و گفت: دهانه رحم 4 سانت باز شده ساعت 8 بیمارستان باش. شیفتِ من تموم شده و از الان به بعد شیفتِ ساندارست!
من و حجت هر دو تایمون زدیم زیرِ خنده. ساندرا رو توی این 9 ماه بیشتر از 6 / 7 بار دیده بودیم. گروهِ ماماهای من 5 نفره بودن که خب باید به صورت رندوم توی این 9 ماه همه شونو می دیدی از شانس من چندین بار ساندرا رو دیده بودم و همه اش نگرانیم این بود که کسی سر زایمان پیشم باشه که اصلا باهاش برخورد نداشتم!
برای بارِ آخر رفتم حمام. با هر درد پیشونیمو به کاشی های حمام فشار می دادم و فقط از خدا می خواستم تا بیمارستان مشکلی پیش نیاد! وقتی اومدم بیرون حجت داشت دنبالِ شماره تاکسی می گشت که یه هو عباس زنگ زد تا احوالپرسی کنه. حجت بهش گفت فکر کنم وقتشه و ما داریم می ریم بیمارستان. عباس هم گفت صبر کنید من الان ماشین می گیرم و میام . خونه ما طبقه سومه ... لباس پوشیدمو و آماده شدم حجت هم پله ها رو رفت پایین تابرسه به عباس ... یه درد رو جلوی در رد کردم و با بیشترین سرعتی که می تونستم از پله ها رفتم پایین ... درد بعدی جلوی در خونه بود ... فاصله درد ها حدود دو دقیقه شده بود. 
رسیدیم بیمارستان. ساکت و آروم . تا بخشِ زایمان رو پیدا کنیم طول کشید. فکر کنم حدود یک ربع ... که البته برای من انگار 5 ساعت طول کشید اون یک ربع!! کنارِ اسانسور روی یه صندلی نشستم و فاصله بین دردها رو می شمردم. دو تا خانم رو به روی من نشسته بودن و با لبخند هی سعی می کردن باهام ارتباط برقرار کنن اما تو اون لحظات تنها چیزی که به چشمِ من نمی اومد لبخندِ اونها بود!! 
ساعت 8 و ربع رسیدیم جلوی رسپشنِ بخشِ زایمان گفت : اسمتون چیه ؟! اسممون رو گفتیم و اونا هم یه اتاق رو بهمون نشون دادن و گفتن برید داخلش آماده شید تا پرستار بیاد. 
وارد اتاق که شدیم دیگه دردها به مرزِ کشتن رسیده بودن! لباسامو عوض کردم چند بار هم حسابی سرِ حجت غر زدم که الان وقتی بهشون فکر می کنم حسابی خنده ام می گیره! سر روشن کردنِ چراغ و در آوردن لباس از تو ساک ! لباسمو پوشیدم و روی تخت نشستم ... از شدت درد انقدر پیرهن حجت رو چنگ زده بودم که همه جاش چروک شده بود! پرستار ساعتِ 8:30 اومد تو اتاق و گفت: چیزی احتیاج نداریم! گفتیم : نه . دوباره به ساندرا زنگ زدیم و گفت ساعت 9 پیشِ ماست. دردها به حدِ مرگ رسیده بودن با هر درد فقط می گفتم : من نمی تونم ! من نمی تونم!
ساعتِ 9 ساندرا رسید. کوله پشتیش رو گذاشت زمین و اومد بالای سرم فقط بهش میگفتم : چرا دیر اومدی . چرا دیر اومدی! اون هم شروع کرد به دلداری دادن که تو می تونی و از این حرفا ... 
سریع دستکش پوشید و شروع کرد به معاینه : گفت فول شدی و دیگه وقتشه که یه هو با دستش کیسه آب رو پاره کرد و گفت سرش خیلی پایینه دیگه چیزی نمونده بذار پرستار رو صدا بزنم. 
با اولین دردی که بعد از پاره شدن کیسه آب داشتم داد زدم: می خوام پوش کنم! و بدون اینکه پرستار و ماما بالای سرم باشن شروع کردم پوش کردن! 
ساندرا داد زد و پرستار رو صدا کرد گفت: سر بچه پیداست! 
پرستار دویید توی اتاق و گفت: من فکر نمیکردم بچه به دنیا بیاد آخه هیچ صدایی از اتاق نیومد ( منظورش این بود که من داد و بیداد نکرده بودم تا اون موقع!) هر دو اومدن بالای سرم . ساعت حدود 9:05 دقیقه بود. هر چی خونده بودم می اومد جلوی چشمم ، نفسِ مقطع بکش! اسمشو بگو و نفس بکش ... 
اما نتونستم! از شدت درد حتی نمیتونستم گریه کنم! فقط دندونامو روی هم فشار می دادم و میگفتم : نمی تونم! 
ساعت 9:33 دقیقه بالاخره به دنیا اومد ... اونقدر توی اون دقایق ساندرا گفت : marzi ! almost done! که از این به بعد هر جا این جمله رو بشنوم می خوام خودمو بکشم!! 
اصلا برام قیافه اش مهم نبود! فقط به دستها و پاهاش نگاه کردم! بلافاصله با یه آمپول جفت رو بیرون آوردن و اصرار داشتن که ما جفت رو ببینیم! تو اون لحظات هر دومون در جوابِ گریه بچه میگفتیم: جونم! جونم! که ساندرا ازمون پرسید: اسمش جونم هست؟! هر دو خندیدم و گفتیم : نه!!
مامان و سارا و فاطمه حدود 11 :30 بود که اومدن پیشمون ... بچه رو تمیز کرده بودن و لباس تنش کرده بودن ... مامان و بچه ها حدود 12 رفتن. 
یه ساندویچ کره و نوتلا خوردم و پرستار قبلی اومد ازم خداحافظی کرد و پرستار شیفتِ جدید اومد! اولین چیزی که ازم پرسید این بود که بچه دومت هست!؟ گفتم: نه! گفت: همه فکر میکردیم زایمان دومت هست که انقدر خوب انجامش دادی :)
بهم گفت میخوای کمکت کنم تا دوش بگیری ؟ گفتم: نه ! خودم دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم و حدود ساعت 2 از اتاق اومدیم بیرون ... 2:30 هم تاکسی گرفتیم و خونه بودیم ... 
مامان بغلم کرد و گفت : بهت افتخار می کنم ، باورم نمیشه از پسش بر اومده باشی :)

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

با من از سایه نگو ... خورشیدِ فردا مالِ ماست ...



دخترِ زیبایِ آب و آیینه ام ! 

من در جامعه ای زندگی کردم و بزرگ شدم که تصور مردم از "مادر" موجودی خشن و عبوس ، بی نمک و بی هیجان است! مادری غرغرو که همیشه از بودن بچه ای / نوزادی / عروسکی مثلِ تو می نالد... مادرم هرگز اینطور نبود البته! تصور خودم هم از مادر هرگز موجودی عصبی و تندخو نبوده و نیست ... 
دلم گرفته! غمگینم ... غمگینم که وقتی از شادی هایم از هیجاناتم حرف می زنم ، می نویسم / اطرافیانم از من میخواهند : خودم را کنترل کنم! به حال خوشم می خندند! متلک بارم می کنند : سرخوشی ها؟! مادر به این سرخوشی نوبره! / من نوبرم دخترکم ... چون مطمئنم که از سرخوشیم / شادیم و هیجانم تو _ شیره جانم _ سرمست و شاد قد میکشی در من .
دخترکم ! 
با من بخند ... با من شادی کن ... با من از هیجان نابِ لحظه های زندگی لذت ببر . نمی گویم توقع نداشته باش روزی از دست کارهایت عصبانی و خشن شوم / یا از دستت کلافه باشم ... اما دلم میخواهد بدانی که اگر روزی چنین بودم دلم نخواسته آنطور باشم ... دلم نخواسته صدایم را برایت بلند کنم / عصبانی شوم / تمام تلاشم را می کنم که آستانه تحملم را برایت بالا ببرم . 
اما اگر غمگین بودم / مثل الان ... دلم گرفته بود از حرفِ مردم ... مثل الان ... بیا و یادم بیاور ... که آمده ای کنارِ من باشی / تا با من بخندی / با من شادی کنی ... بیا یادم بیاور ... بعضی آدم ها آمده اند که حرف بزنند ... آمده اند که باشند تا لحظه های خوش آدم را خراب کنند!! 
دختر هفت دریا و هفت آسمان ! 
مادرم با من بازی می کرد... برایم قصه های ناب می خواند ... همیشه جایزه هایم کتاب های تازه بود ... من با خیال و کتاب و خنده بزرگ شدم ... با همه وجودم دوست دارم تو هم ، مثل من ، با شادی و خیال بزرگ شوی .. زندگی کنی ... یاد بگیری اگر از چیزی شاد بودی فریادش بزنی ... اگر از چیزی غمگین بودی با من یا پدرت ... که غمت را به جان می خریم ... در میان بگذاری / تا رامَش کنی آرامش کنی ، دلتنگی و ناراحتیت را . 
دلم گرفته بود ... خواستم با تو بگویم ... با تو بگویم که دلتنگیِ آدمی ناگزیر است ... از دلتنگی و غم نترس ... از بروزش نترس ... از گریه کردن نترس ... از خندیدن نترس ... از نشان دادن شادیت به جهان نترس ... بی پروا شادی کن ... شوخی کن ... لذت ببر از زندگی ... خواستم با تو بگویم / با خودم بگویم ... از حرفِ مردم دلگیر و خسته نشو ... از "هیس" شنیدن دیگران نترس ... شادیت را فریاد کن ... غمت را آرام کن ... روحت را سرکش بار بیاور ... نگذار زیرِ فشارِ جامعه غمگین و عبوس مان له شود ... بشکند ... خم شود. 
نورِ زندگیم! 
با من / ما زندگی کن . شادی بیاور . شادی بگیر . به جهانت شادی ببخش . بی اعتنا به عبوسیِ جهانِ پیش رویت ... بی اعتنا به خستگیِ روحِ اطرافیانت ... بی اعتنا به جهانِ خسته و خاموش پیرامونت ... تو چراغی روشن کن . یادشان بیاور ..." زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود . 

۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

جایِ من رو خالی کن ... اگه خورشید در اومد ...



مرداد88 // جنت آباد _ تهران 

رفتیم خانه را دیدیم. خراب تر از آن چیزی بود که فکر می کردم. از نمای بیرونیش همان لحظه اول متنفر شدم. تا حالا نرفته بودم در آن محل. هیچ جایش را بلد نبودم. احساس غریبه تنهایی را داشتم. بچه ها توی کوچه بازی می کردند. جیغ و داد و هوارشان به راه بود. یکی از داخل حیاط شلنگ آب را کشیده بود بیرون روی بقیه آب می ریخت. راه پله ها غم انگیز بودند. همسایه ها شارژ نداده بودند. مستاجر دیوارهای خانه را خراب کرده بود. دستشویی اش بی اندازه کوچک بود. اتاق خواب هاش بی قواره بودند. آشپزخانه اش زشت بود.
یک کلام . خانه را دوست نداشتم.
چاره دیگری نبود. در آن شرایط یک گزینه داشتیم. برویم توی آن خانه زندگی مان را شروع کنیم. یکی گفت خانه را اجاره بدهیم و تا درست شدن کارهایِ آمدن برویم یک جایی مستاجری. زیر بار نرفتیم. اوضاع نامعلوم بود. معلوم نبود تا کی سرِ کار می رود. به محض جاگیر شدن دولت جدید و عوض شدن مدیران ارشد، معلوم نبود چه بلایی سرِ شغلش می آید. با آن همه قسط و وام که داشتیم! نمی شد ریسک کرد. 
اندک پس اندازمان را گذاشتیم روی هم و یک وام کم درصد گرفتیم و افتادیم به جانِ خانه. گفتند: خرجِ الکی . هیچ نگفتیم. ریز ریز ساختیمش. با ارزان ترین مواد و ساده ترین طراحی ها. که دو تایی بهش فکر می کردیم. رفتیم دو تایی "بنی هاشم". از خریدن آینه توالت ذوق کرده بودیم! یک شبِ بارانی بود. چقدر مغازه بالا پایین کرده بودیم تا 4 تا شیرِ ارزان قیمت پیدا کنیم. خوشحال بودیم، گاهی دعوا می کردیم، گاهی بحث، اما خوشحال بودیم. تا خانه، خانه شد. 
ریز، ریز ساختیمش. نقاش ها که از خانه رفتند. افتادم به لکه گیری. بعضی جاها را خوب " بلکا" نکرده بودند. مواد را با آب قاطی می کردم. می رفتم بالای نردبان و با قاشق لکه گیری می کردم. 
رفتیم ارزان ترین موکت را از خیابان کناری خانه خریدیم. همان شب بود که دیدم روبه روی موکت فروشی یک آموزشگاه نقاشی بود. بعد ها آن کارگاه کوچک برایم کنجِ خلوت عاشقانه ای بود که عصر های تابستان را در آن می گذراندم. 
نزدیک دوسال گذشت. خانه را با همه غم ها و شادی هایش، گذاشتیم برای اجاره. روزی که از آن خانه بیرون می آمدیم. از غم انگیز ترین روزهای زندگیم بود. بچه ها توی کوچه بازی می کردند دلم برایشان تنگ می شد! با 3 چمدان از آن خانه خالی بیرون آمدیم. سپردیم خانه را بدهند به یک زوج جوان. همه آن تکه تکه هایی که به هم چسبانده بودیم را گذاشتیم و آمدیم. 



اردیبهشت 90 // آمستردام _ هلند 



وارد خانه که شدم. دوباره همان غمِ دو سالِ پیش سر تاسرِ وجودم را گرفت. همان خانه خالی که حالا نمی دانستیم چطور باید پُرش کنیم. خالی ، کوچک، غمگین .
روزهای اول می نشستم گوشه اش و تکیه می دادم به دیوار. نه تلویزیونی ، نه اینترنتی، نه صندلی که رویش بنشینی. یک تخت خواب یک نفره بود و دو تا میز، یک یخچال پر از کپک . 
حتی نای راه رفتن هم نداشتم. فقط می نشستم جلوی لپ تاپم و ابی گوش میکردم. دوستش نداشتم. نه این شهر را . نه خانه را . نه زندگی را . نه حتی او را . 
کم کم یادم آمد. من، خیلی چیزها را توی زندگیم دوست نداشتم. خیلی کارها را دوست نداشتم. خیلی وقت ها خودم را انداختم توی غمِ زندگی و نتوانستم خودم را بکشم بیرون. 
اما عوضش کرده ام. شرایط را خودم عوض کرده ام. خیلی جاها توی زندگیم بوده اند که دوستشان نداشته ام اما بعد از دو سال برایم پر از خاطره شده بودند. یادم افتاد این من بودم / ما بودیم ، که به فضا ها و مکان ها و خانه ها و مدرسه ها و کافه ها و پارک ها هویت دادیم. خاطره اش کردیم. 
فکر کردم دوست دارم اینجا چه رنگی باشد. می دانستم دوست دارم سبز باشد. رنگ خریدیم. دیوارها را این بار خودمان، رنگ کردیم. یخچال را بردیم توی حمام شستیم. ریز ریز وسیله خریدیم. این ماه می توانستیم صندلی بخریم. ماه بعد می توانستیم ماشین لباسشویی بگیریم. ماه ششم توانستیم مبل بخریم. یک سال بعد تلویزیون. خانه بعد از دو سال و چند ماه. شده است خانه. دوستش دارم. مدتی قبل که کسی گفت یک خانه دو خوابه در همسایگی مان خالیست. به هم نگاه کردیم. کمی مردد شدیم. برای هزینه هاش نبود. برای دور بودنش نبود. دیدیم دوست داریم دخترمان در همین خانه که دو سال طول کشیده است تا خانه شده است. به دنیا بیاید. دیدیم دوست داریم سختمان باشد سه طبقه از پله بالا آمدن برایمان اما در خانه ای باشیم که دیوارهاش را خودمان رنگ زدیم. 
دیدیم دوست داریم در خانه ای سه نفر بشویم که خودمان خاطره اش کرده ایم برای خودمان. که مهمانی های مهربانمان را در آن خانه گرفته ایم. که کسانی که دوستشان داشتیم غم ها و شادی هایشان را با ما در این خانه شریک شده بودند. دوست داریم دخترکمان اولین بار با ما بیاید در خانه ای که ما به دیوارهاش مهربانی دادیم. از پنجره هایش غم ها را بیرون ریختیم. 
امروز که دوباره کسی پیشنهادی درباره خانه داد، بی تردید گفتیم، دوست داریم این خانه را. با همه سختی هایش. این خانه برای ما چهارتا دیوار نیست. در و پنجره نیست. زندگیِ ماست. دوستش داریم. 
این ماییم که به خیابان ها، به ایستگاه های مترو، به درها، دیوارها، پنجره ها، زندگی می بخشیم. این ما هستیم که روزهای سال را به یاد ماندنی می کنیم. این ما هستیم که آدم ها را بزرگ می کنیم. اسطوره می کنیم. این ماییم که سال ها را، خرداد ها را، تیرها را، بهمن ها را، ثبت می کنیم. دل کندن از آن مکان ها و تاریخ ها و لباس ها و رنگ ها، سخت است. غم انگیز است. اما وقتی به این فکر می کنم که من /ما هستیم که امید می کاریم، هویت می دهیم، خاطره می سازیم، جایی درست در وسط سینه ام، جوانه ای سبز می شود. 
جوانه ای که دوست دارم فرزندم/ فرزندانمان نهالش کنند، آن را بکارند ، بزرگش کنند. 
درختی بشود. 
که هیچ کس نتواند از ریشه بیرون بیاوردش ..

۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

پرواز



از آن سوی خیابان ، صدای خنده دخترک سیاه پوست موفرفری که عروسک وار در پیاده رو میدود ، لبه های دامنش را به دست باد می سپارد و پاهای کشیده بی جورابش را در هوا پرتاب می کند ، مرا می برد به رویای کودکی ... دویدنی چنان سرخوشانه در پیاده رو ... 
با پیراهنی بر تن و پاهای بدون جورابی که فکر میکردم با هر گام بلندی که بر می دارم دیگر به زمین بر نخواهم گشت ... 
در رویایم ، با همان پیراهن قرمز گلدارم ، میدویدم روی سنگفرش بلوار کشاورز ... سبک و موهای فر دار کوتاهم را می دادم به دست باد ... 
صدای خنده دخترک با آن پاهای بلند که انگار روی زمین نبودند ، مرا برده بود به کودکی ... به همه رویاهایی که ساده می توانستند رویا نباشند

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

پدر خسته ... پدر تنها ... از این دنیای دیوونه ...

آخ ، پدر 
شادیت را 
از 4000 کیلومتر آن طرف تر
در صدایت
در کلماتت 
به من که بیمار خنده های تو ام
بیشتر نشان بده ... 
بیشتر بگو : 
"دلم میخواهد با تو حرف بزنم " 
بیشتر بگو : 
" اگر بودی آدم خیالش راحت تر بود " 
بیشتر بگو : 
" میخواهم با تو مشورت کنم " 
بیشتر مرا بخواه 
بیشتر با من بگو 
شادیت را بریز در من 
پُر کن مرا ... 
لبریز ...
بیشتر بگو 
خوابم را دیده ای که می خندیدم 
که شاد بودم 
که در آغوش تو بوده ام ... 
آخ ، پدر 

بمان برای من

آن دست ها را _ مثل همیشه _ سایه بان کن بر سرم .

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

در من بودی چون شعله های سرکشِ آتش ...



پنبه زن دارد پنبه ها را می زند ....
می زند 
می زند 
شهر سپید پوش می شود... 
من فکر می کنم 
اگر بودی شهر را 
با همه زیبایی هایش 
با تو قدم می زدم 
از پشت شیشه 
فکر می کنم 
چه زود با تو زیر این برف 
قدم به قدم
بزرگ می شویم ...