۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

با من نفس بکش



دستهامو میگیره ... دنبالِ صدام سر می چرخونه ... اگر نباشم صدام می زنه ... تو بغلِ من آروم میشه ... گریه هاشو برای من می کنه ... با لبخندم می خنده ... به خودم می چسبونمش ... می خوابه .. می خنده ... آروم می شه ... 

و یه روز 
یاد میگیره بی من زندگی کنه 
بی من بخنده ... گریه کنه ... تو آغوشِ یکی دیگه آروم بشه ... به صدای یکی دیگه عادت کنه ... 
یاد میگیره ماه ها منو نبینه ... هفته ای یه بار از سر عادت و شایدم دلتنگی بهم زنگ بزنه و وقتی دلتنگی میکنم بگه : 
"بالاخره منم زندگی خودمو دارم ... هر کی باید بره دنبال سرنوشت خودش" 
و من یادِ روزهایی می افتم که با من آروم بود ... با من شاد بود ... 
بوی موهاش و گردنش می پیچه توی دماغم و یه نفس عمیق می کشم و میگم:
سهمِ همه ما از زندگی همین خاطره هاست.


همونطور که مادرم این روزها احتمالا با خودش همین حرفا رو می زنه



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر