۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

تو اومدی بچی جان

خب دختر جان به دنیا اومدی :) 
ساعتِ 9:33 شب روزِ شنبه! مامانم پنجشنه اومد ... جمعه صبح بردمش تا مارکتِ پایینِ خونه ... 2/ 3 ساعتی راه رفتیم و برگشتیم خونه. شب قبل از خواب اون موکوسِ خونی که تو کتابا و اینترنت گفته بودن نشونه اومدنِ بچه است رو دیدم ... به حجت گفتم :فکر کنم فردا پس فردا بچه به دنیا بیاد. گفت: نه بابا هنوز دو روز تا روزی که گفتن مونده ... معمولا هم که بچه دیرتر دنیا میاد ... بیا استراحت کن و اصلا بهش فکر نکن. 
ساعت 6 صبح بود که با یه دردِ خفیف از خواب بلند شدم. چند روز قبل هم شبیهِ همین درد رو داشتم. با خودم گفتم حتما از اون درد های کاذبه. دوباره خوابیدم تا ساعت 7 چندین بارِ دیگه درد اومد و رفت ... آروم اومدم تویِ اتاقی که مامان خوابیده بود و لپ تاپ رو برداشتم بردم توی تخت تا ببینم چقدر باید به این درد ها اهمیت داد. دیدم سارا آنلاینه. بهش گفتم اوضاع اینطوریه ... گفت کاذبه استراحت کن و به هیچی فکر نکن. تا هشت و نیم با اپلیکیشنی که روی آی پد نصب کرده بودم فاصله بینِ دردها رو گرفتم و دیدم بله ... منظم هستن ... حدود 9 حجت رو صدا زدم و گفتم : فکر کنم وقتشه. مثه همیشه خونسرد گفت : به سلامتی ... حدود ساعت 11 بود که به مامان گفتم . مامانم هم مثه همیشه که منو جدی نمی گیره! گفت : نه بابا مگه دردِ زایمان اینطوریه!؟ الکی به خودت تلقین!! نکن! به شوخی گفتم : سزارینی ها هم برای ما نظر بده شدن!  
خندید و گفت :برو بچه ! برو اذیت نکن!
از 11 تا 12 اصلا درد نداشتم. پیشِ خودم گفتم لابد همون دردهای کاذب که می گن بوده. اما دوباره از حدود 12:30 درد ها با شدت بیشتر و فاصله زمانی کمتر شروع شدن. ناهار هم نتونستم خیلی خوب بخورم. یواشکی دور از چشمِ مامان و حجت می رفتم سرِ ساکِ بیمارستان و همه چیز رو چک می کردم. حدود ساعت 5 بود که دیگه زنگ زدیم به ماما و گفتیم فاصله دردها 5 دقیقه شده. تا اون موقع دو بار رفته بودم و دوشِ آب داغ گرفته بودم. برای اینکه مامان و حجت استرس نگیرن می رفتم توی دستشویی و سعی می کردم نذارم قیافه مو در حال درد کشیدن ببینن ... ماما گفت : الان بالای سرِ یه زایمان هستم ساعتِ 7 میام پیشِ شما. سارا و فاطمه هم همون حدود اومدن یه سر بهمون بزنن. سارا میگفت : نه بابا درد زایمان اینجوری نیست که! تو نشستی اینجا پیشِ ما داری حرف می زنی! اگر نزدیکِ زایمان باشی نمی تونی نفس بکشی! کلی روحیه دادن بهم و رفتن ... بهشون گفتم : مامان رو نمی بریم بیمارستان. به محض اینکه بچه دنیا اومد بیاید و مامان رو بیارید بیمارستان.
ساعت 7 ماریام اومد. توی این نه ماه دو بار دیده بودمش . دختر عینکی و قد بلند و بانمکی بود. معاینه ام کرد و گفت: دهانه رحم 4 سانت باز شده ساعت 8 بیمارستان باش. شیفتِ من تموم شده و از الان به بعد شیفتِ ساندارست!
من و حجت هر دو تایمون زدیم زیرِ خنده. ساندرا رو توی این 9 ماه بیشتر از 6 / 7 بار دیده بودیم. گروهِ ماماهای من 5 نفره بودن که خب باید به صورت رندوم توی این 9 ماه همه شونو می دیدی از شانس من چندین بار ساندرا رو دیده بودم و همه اش نگرانیم این بود که کسی سر زایمان پیشم باشه که اصلا باهاش برخورد نداشتم!
برای بارِ آخر رفتم حمام. با هر درد پیشونیمو به کاشی های حمام فشار می دادم و فقط از خدا می خواستم تا بیمارستان مشکلی پیش نیاد! وقتی اومدم بیرون حجت داشت دنبالِ شماره تاکسی می گشت که یه هو عباس زنگ زد تا احوالپرسی کنه. حجت بهش گفت فکر کنم وقتشه و ما داریم می ریم بیمارستان. عباس هم گفت صبر کنید من الان ماشین می گیرم و میام . خونه ما طبقه سومه ... لباس پوشیدمو و آماده شدم حجت هم پله ها رو رفت پایین تابرسه به عباس ... یه درد رو جلوی در رد کردم و با بیشترین سرعتی که می تونستم از پله ها رفتم پایین ... درد بعدی جلوی در خونه بود ... فاصله درد ها حدود دو دقیقه شده بود. 
رسیدیم بیمارستان. ساکت و آروم . تا بخشِ زایمان رو پیدا کنیم طول کشید. فکر کنم حدود یک ربع ... که البته برای من انگار 5 ساعت طول کشید اون یک ربع!! کنارِ اسانسور روی یه صندلی نشستم و فاصله بین دردها رو می شمردم. دو تا خانم رو به روی من نشسته بودن و با لبخند هی سعی می کردن باهام ارتباط برقرار کنن اما تو اون لحظات تنها چیزی که به چشمِ من نمی اومد لبخندِ اونها بود!! 
ساعت 8 و ربع رسیدیم جلوی رسپشنِ بخشِ زایمان گفت : اسمتون چیه ؟! اسممون رو گفتیم و اونا هم یه اتاق رو بهمون نشون دادن و گفتن برید داخلش آماده شید تا پرستار بیاد. 
وارد اتاق که شدیم دیگه دردها به مرزِ کشتن رسیده بودن! لباسامو عوض کردم چند بار هم حسابی سرِ حجت غر زدم که الان وقتی بهشون فکر می کنم حسابی خنده ام می گیره! سر روشن کردنِ چراغ و در آوردن لباس از تو ساک ! لباسمو پوشیدم و روی تخت نشستم ... از شدت درد انقدر پیرهن حجت رو چنگ زده بودم که همه جاش چروک شده بود! پرستار ساعتِ 8:30 اومد تو اتاق و گفت: چیزی احتیاج نداریم! گفتیم : نه . دوباره به ساندرا زنگ زدیم و گفت ساعت 9 پیشِ ماست. دردها به حدِ مرگ رسیده بودن با هر درد فقط می گفتم : من نمی تونم ! من نمی تونم!
ساعتِ 9 ساندرا رسید. کوله پشتیش رو گذاشت زمین و اومد بالای سرم فقط بهش میگفتم : چرا دیر اومدی . چرا دیر اومدی! اون هم شروع کرد به دلداری دادن که تو می تونی و از این حرفا ... 
سریع دستکش پوشید و شروع کرد به معاینه : گفت فول شدی و دیگه وقتشه که یه هو با دستش کیسه آب رو پاره کرد و گفت سرش خیلی پایینه دیگه چیزی نمونده بذار پرستار رو صدا بزنم. 
با اولین دردی که بعد از پاره شدن کیسه آب داشتم داد زدم: می خوام پوش کنم! و بدون اینکه پرستار و ماما بالای سرم باشن شروع کردم پوش کردن! 
ساندرا داد زد و پرستار رو صدا کرد گفت: سر بچه پیداست! 
پرستار دویید توی اتاق و گفت: من فکر نمیکردم بچه به دنیا بیاد آخه هیچ صدایی از اتاق نیومد ( منظورش این بود که من داد و بیداد نکرده بودم تا اون موقع!) هر دو اومدن بالای سرم . ساعت حدود 9:05 دقیقه بود. هر چی خونده بودم می اومد جلوی چشمم ، نفسِ مقطع بکش! اسمشو بگو و نفس بکش ... 
اما نتونستم! از شدت درد حتی نمیتونستم گریه کنم! فقط دندونامو روی هم فشار می دادم و میگفتم : نمی تونم! 
ساعت 9:33 دقیقه بالاخره به دنیا اومد ... اونقدر توی اون دقایق ساندرا گفت : marzi ! almost done! که از این به بعد هر جا این جمله رو بشنوم می خوام خودمو بکشم!! 
اصلا برام قیافه اش مهم نبود! فقط به دستها و پاهاش نگاه کردم! بلافاصله با یه آمپول جفت رو بیرون آوردن و اصرار داشتن که ما جفت رو ببینیم! تو اون لحظات هر دومون در جوابِ گریه بچه میگفتیم: جونم! جونم! که ساندرا ازمون پرسید: اسمش جونم هست؟! هر دو خندیدم و گفتیم : نه!!
مامان و سارا و فاطمه حدود 11 :30 بود که اومدن پیشمون ... بچه رو تمیز کرده بودن و لباس تنش کرده بودن ... مامان و بچه ها حدود 12 رفتن. 
یه ساندویچ کره و نوتلا خوردم و پرستار قبلی اومد ازم خداحافظی کرد و پرستار شیفتِ جدید اومد! اولین چیزی که ازم پرسید این بود که بچه دومت هست!؟ گفتم: نه! گفت: همه فکر میکردیم زایمان دومت هست که انقدر خوب انجامش دادی :)
بهم گفت میخوای کمکت کنم تا دوش بگیری ؟ گفتم: نه ! خودم دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم و حدود ساعت 2 از اتاق اومدیم بیرون ... 2:30 هم تاکسی گرفتیم و خونه بودیم ... 
مامان بغلم کرد و گفت : بهت افتخار می کنم ، باورم نمیشه از پسش بر اومده باشی :)

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

با من از سایه نگو ... خورشیدِ فردا مالِ ماست ...



دخترِ زیبایِ آب و آیینه ام ! 

من در جامعه ای زندگی کردم و بزرگ شدم که تصور مردم از "مادر" موجودی خشن و عبوس ، بی نمک و بی هیجان است! مادری غرغرو که همیشه از بودن بچه ای / نوزادی / عروسکی مثلِ تو می نالد... مادرم هرگز اینطور نبود البته! تصور خودم هم از مادر هرگز موجودی عصبی و تندخو نبوده و نیست ... 
دلم گرفته! غمگینم ... غمگینم که وقتی از شادی هایم از هیجاناتم حرف می زنم ، می نویسم / اطرافیانم از من میخواهند : خودم را کنترل کنم! به حال خوشم می خندند! متلک بارم می کنند : سرخوشی ها؟! مادر به این سرخوشی نوبره! / من نوبرم دخترکم ... چون مطمئنم که از سرخوشیم / شادیم و هیجانم تو _ شیره جانم _ سرمست و شاد قد میکشی در من .
دخترکم ! 
با من بخند ... با من شادی کن ... با من از هیجان نابِ لحظه های زندگی لذت ببر . نمی گویم توقع نداشته باش روزی از دست کارهایت عصبانی و خشن شوم / یا از دستت کلافه باشم ... اما دلم میخواهد بدانی که اگر روزی چنین بودم دلم نخواسته آنطور باشم ... دلم نخواسته صدایم را برایت بلند کنم / عصبانی شوم / تمام تلاشم را می کنم که آستانه تحملم را برایت بالا ببرم . 
اما اگر غمگین بودم / مثل الان ... دلم گرفته بود از حرفِ مردم ... مثل الان ... بیا و یادم بیاور ... که آمده ای کنارِ من باشی / تا با من بخندی / با من شادی کنی ... بیا یادم بیاور ... بعضی آدم ها آمده اند که حرف بزنند ... آمده اند که باشند تا لحظه های خوش آدم را خراب کنند!! 
دختر هفت دریا و هفت آسمان ! 
مادرم با من بازی می کرد... برایم قصه های ناب می خواند ... همیشه جایزه هایم کتاب های تازه بود ... من با خیال و کتاب و خنده بزرگ شدم ... با همه وجودم دوست دارم تو هم ، مثل من ، با شادی و خیال بزرگ شوی .. زندگی کنی ... یاد بگیری اگر از چیزی شاد بودی فریادش بزنی ... اگر از چیزی غمگین بودی با من یا پدرت ... که غمت را به جان می خریم ... در میان بگذاری / تا رامَش کنی آرامش کنی ، دلتنگی و ناراحتیت را . 
دلم گرفته بود ... خواستم با تو بگویم ... با تو بگویم که دلتنگیِ آدمی ناگزیر است ... از دلتنگی و غم نترس ... از بروزش نترس ... از گریه کردن نترس ... از خندیدن نترس ... از نشان دادن شادیت به جهان نترس ... بی پروا شادی کن ... شوخی کن ... لذت ببر از زندگی ... خواستم با تو بگویم / با خودم بگویم ... از حرفِ مردم دلگیر و خسته نشو ... از "هیس" شنیدن دیگران نترس ... شادیت را فریاد کن ... غمت را آرام کن ... روحت را سرکش بار بیاور ... نگذار زیرِ فشارِ جامعه غمگین و عبوس مان له شود ... بشکند ... خم شود. 
نورِ زندگیم! 
با من / ما زندگی کن . شادی بیاور . شادی بگیر . به جهانت شادی ببخش . بی اعتنا به عبوسیِ جهانِ پیش رویت ... بی اعتنا به خستگیِ روحِ اطرافیانت ... بی اعتنا به جهانِ خسته و خاموش پیرامونت ... تو چراغی روشن کن . یادشان بیاور ..." زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود .