۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

آدمِ بچه دار!

آدمِ بچه دار نباید اخبار را دنبال کند. آدمِ بچه دار نباید اینترنت را بخواند و هی روی لینک ها و عکس ها و خبرهای کرم دار کلیک کند. آدمِ بچه دار خودش به اندازه کافی خستگی و واماندگی دارد و نیازی نیست برود توی سایت ها و کانال های تلویزیون را بالا و پایین کند. 
آدمی که بچه مریض احوال دارد که اصلا نباید دنبال اخبار برود ... نباید اخبار آتش بسِ سوریه را دنبال کند ... نباید اخبار راهپیمایی 22 بهمن را دنبال کند ... نباید اخبار جشنواره فجر را دنبال کند ... 
آدمِ بچه دار ... آن هم از نوعِ مریض احوالش ... باید هر وقت توانست سرش را بگیرد بین دو تا دستش و برای خودش زیر لب آهنگ آرامش بخشی را زمزمه کند ... باید سکوت کند و سکوت را همخانه اش کند تا قوی تر شود ... 
خسته ام. 
نه از بچه داری ، که قسم می خورم شیرین ترین کاری است که در همه عمرم کرده ام. خسته ام از اینکه زود خسته می شوم. از اینکه پیش از این ساعت هایی را هر چند دیر یا زود برای خودم داشتم که سریال ببینم کتاب بخوانم بافتنی ببافم ... اما این روزها حتی به این کارهای ساده هم نمی رسم ... خسته ام ... از اینکه توانِ گذشته ها را ندارم. انگار از وقتی برگشته ایم قرص های نیرو زایم را جایی گم کرده باشم. قرص های دوپینگم را جایی انداخته باشم. جایی بین راه تهران تا اینجا ... 
اگزمای لعنتی هنوز بود که یبوستِ لعنتی آمد سراغِ بچه . بچه درد می کشید و جیغ و زور می زد و هیچ اتفاقی نمی افتاد. دردناک ترین لحظه هایی بود که دیده بودم. با چشم های خیره به من نگاه می کرد و بعد لبخندی از سرِ التماس که کاش کاری از دستِ تو بر می آمد و بعد جیغ های کش دار و غم انگیز ... و دوباره آن نگاه عمیق با آن چشم های درشتِ مشکی به من ... که کاش کاری از دستِ تو بر می آمد ... 
سه روزی درگیرش بودیم و انگار با هر بار درد کشیدنِ این بچه من آب دیده تر و در عین حال شکننده تر می شوم. نمیتوانم توضیح بدم که آدم چطور می تواند قوی بشود اما در عین حال شکننده هم باشد! 
روزِ آخر که نا امید و مستاصل به صورتِ کوچک و غمگینش نگاه می کردم و او هم به چشمهای من زل زده بود و از زور فشار هایی که به خودش می آورد اشک از دو طرف صورتش جاری بود، به خودم گفتم : حق نداری ضعیف باشی! حق نداری بترسی! حق نداری بشکنی... اما شب که بالاخره با هزار ترفند و درد باقیمانده خوابید. رفتم توی دستشویی و شکستم. ریختم و گریه کردم. نه برای خودم. نه برای بچه ام . برای همه مادرهایی که بچه های کوچکشان اسیرِ تخت های بیمارستان هستند . برای همه مادرانی که با دست های خودشان بچه شان را تر و خشک می کنند. برای خودم نشکستم. برایِ آن فامیلمان شکستم که 30 سال است دختر فلجِ جسمی اش را تر و خشک می کند و هنوز می خندد! برایِ مادرِ آن دختر 30 شکستم و گریه کردم که هر روز دخترک را که دیگر دخترک نیست، تر و خشک می کند، پوشک می کند، حمام می کند و هزار کارِ دیگر ... برای همه مادرهایی که کنار تخت بچه هایشان می نشینند و دعا می خوانند ... برای همه مادرهایی شکستم که دیالیز شدن بچه هایشان را می بینند ... بعد آرام شدم... قوی تر شدم ... بیرون آمدم و توی آینه به خودم نگاه کردم که بزرگ شده بودم ... که دیگر بچه کوچکی ، نوجوانی، جوانی نبودم که از آمپول بترسم از سوسک و سگ و گربه فرار کنم... به خودم امدم و دیدم ناگهان روی شانه هایم سنگینی حس می کنم ... 
به خودم آمدم و دیدم دو تا دست روی شانه های من هست ... دو تا دست را گرفتم و به قلبم چسباندم ... دستها در من تنیده شدند و آرام شدم 
رام شدم 
... 
حالا بچه سرما خورده و با صدایِ گرفته گریه می کند. بهش لبخند می زنم. گریه می کند . لبخند می زنم ... دستهای کوچکش را می گیرم و می کشم روی صورتم... بهش می گویم دوستش دارم ... آرام می شود
رام می شود
نگاهم می کند ... نگاهش در من تنیده می شود 
بزرگ می شوم ... بزرگ می شود ...