۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

اولین تولد :)


انگشتر بچه که گم شد، یک چیزی از میانه قلبم کنده شد و افتاد وسطِ چمن ها. یک چیزی از بیست و چند سالِ قبل تا همین چند روزِ پیش.
انگشتر را مادرم همراهِ گردنبندِ هدیه تولدِ بچه داده بود نیما بیاورد. درِ جعبه را که باز کردم چیزی توی قلبم پیچیده شد.
آن جعبه جواهراتِ مادرم که همیشه زیرِ کمد لای حوله های مهمان پیچیده شده بود به خاطرم آمد. گنجینه من و مادرم ...
انگشترِ بچه که گم شد، دلم خواست بگذارم اشکم بچکد روی گونه ام اما چیزی در من می گفت : پیدا میشه!
وقتی همه آن پنجاه و چند نفر زیرِ پاهایشان را نگاه می کردند به خودم می گفتم : تکان نخورید که همه بچگی ام را زیر پاهایتان له می کنید! همه بچگیِ نازک و ظریفم را! همه مهمانی هایِ قشنگی که رفتم ! همه لباس های عروسکی که پوشیدم! تمامِ خاطره آن کت و دامن صورتی که از پشت ویترینی در بازارچه پارک لاله برای عید خریده بودم!
بلند گفتم : فدای سرتون!
بعد تویِ دلم به زمین و زمان و پارک و ابر و باد و مه و خورشید و فلک فحش می دادم ...
انگشتر تا شش هفت سالگی توی انگشت های لاغر و استخوانی ام جا داشت ! هر وقت، وقت پوشیدنِ لباس های مهمانی بود انگشتر می پرید توی دستم و همراهِ همه لحظه هام بود!
بعدتر که بزرگتر شدم ، انگشتر نشست توی زنجیر گردنم و با من تا راهنمایی همراه بود. اما از بعدِ آن سال ها هیچ به یاد ندارم. اصلا فکر هم نمی کردم تویِ آن صندوقِ کوچکِ قدیمیِ رنگ و رو رفته هنوز چیزی برایِ من مانده باشد!
تا پارسال یک همچو شبی که مادر آمد با همین جعبه نارنجیِ کوچک با گنجینه کودکیِ من ... که آن شب هم دلم لرزید از دیدن این انگشتر!
تا دوباره از ترس و ناامنی انگشتر را بردم ایران و دوباره با نیما آمد ...
انگشتر کوچکِ من توی دست های دخترم، بزرگ شدنم را پیر شدنم را هر چه اسمش را بگذاری به چشمم می آورد .
وقتی امروز کسی داد زد : ناصر پیداش کرد! همان چیزی که قلبم را فشرده بود ناگهان در آغوشم کشید و آرامم کرد ...
انگشتر را توی همان جعبه کوچک نارنجی گذاشتم ... انگشتری که مادرم هر بار در توضیحش به من گفته : 50 تا تک تومنی خریدمش ...
حالا بعد از بیست و هشت سال از روزی که دنیا آمدم، دخترکِ کوچکِ یک ساله ای دارم که دست های قشنگش میزبانِ انگشترِ کوچک پنجاه تا تک تومانی است ...
دخترکی که پارسال یک همچو شبی با درد و اشتیاق به من گفت : مادر! فردا برای همیشه مهمان داری ...